تا سر به هوا هستم و همراه ندارم
راهی به جز افتادنِ در چاه ندارم
چشمان پُراز گریه ی تقویمم وبی شک
یک پلک زدن فرصت دلخواه ندارم
از نعره ی پُر آتش آن کوه مِه آلود
جز چند نفس شعله ی جان کاه ندارم
مانند سپاهی که پریشان شده باشد
در عرصه ی شطرنج دلم شاه ندارم
گلدان شبم ، تشنه ی یک جرعه تماشا
پروانه ی خورشید وگل ماه ندارم
شرمنده اگر دست من غم زده خالیست
درویشم و در کیسه به جز آه ندارم
ZibaMatn.IR