پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
حکایت آزمانعشقِ آزمان دختر همسایه بود ولی نتوانست از شَرگیری دست بردارد. شَرّ مادرزاد. تَرکِ سر می کرد، ترک دردسر نمی کرد. قاتی می کرد، زنجیر پاره می کرد. فلک و فردوس نمی توانست آرامش بکند؛درگیری با نگهبان،خودزنی،برهم زدن دادگاه،حمله به قاضی.فقط خودکارِ میرزا بنویس های جلوِ دادگستری محله ی چلّه خانه ی رشت را نکرده بود یکجاشان. آن قدر بی کله بود که هیچ کس نخ نمی بست به دُمش. جفتکش به ابر کارگر بود. شر می خرید، چک نقد می ک...
دائم چهره را چرا با گیسوان می پوشانم و چرا از پس زلفانم هر چیز آرام و مهربار است و نورها، خواهرانه، از میان مشبک های طره یی بر من می تابد و هیچ چشمی، به شماتت، زخمی کاری بر گونه ام نمی زند.غزاله علیزاده /از کتابِ سفر ناگذشتنی...
گاهی جنگ هایی ناتمام هستیا کتابی نیمه کارهاز این هم ساده تر، غذایی نخورده با معشوقمهم تر اما کارهایی است نکرده برای نجات جهان.مُرده ی خوشبخت کسی است که روی زمین دلبستگی نداشته باشد. عطیه عطارزاده"راهنمای مردن با گیاهان دارویی"...
برشی از متن کتاب دایی جان ناپلئونمن یک روز گرم تابستان، دقیقا یک سیزده مرداد، حدود ساعت سه و ربع کم بعد از ظهر عاشق شدم. تلخی ها و زهر هجری که چشیدم بارها مرا به این فکر انداخت که اگر یک دوازدهم یا یک چهاردهم مرداد بود، شاید این طور نمی شد.آن روز هم مثل هر روز با فشار و زور و تهدید و کمی وعده های طلایی برای عصر، ما را، یعنی من و خواهرم را توی زیرزمین کرده بودند که بخوابیم. در گرمای شدید تهران خواب بعد از ظهر برای همه ی بچه ها اجباری بو...