جمعه , ۲۸ دی ۱۴۰۳
هر روز موهای سپیدش بیشتر می شدبا چین پیشانی پدر هی پیر تر میشددریاچه ای پشت نگاهش داشت؛ با هر غمچشمان کم سویش همیشه پر گهر می شد وقتی پُر از قَد قامَتش میشد دهان صبحاز اشک چشمش گونه ی سجاده تر می شدهر روز وقتی با صدای ساعت خورشیدخوابش بهم می خورد و گوشش باخبر می شدمی دیدم او را بر سر سجاده باران بود باشوق گل می داد و با دل همسفر می شددر خواب گوشم با دعایش عاشقی می کرداز شوق او جانم سراپ...