پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
دیروز را نمی دانستیم و امروز شدامروزمان تمام نشده فردا می شودفردا را به خیر و دیروز را به گذشته بسپاریم؛تا امروزمان امروز است زندگی کنیم......
ساده ترین مانتویی که می شد به تن کردم و ساده ترین روسری را به سر، بدون انگشتر و گردنبد و گوشواره، بی زلم زینبو، این روزها به ساده ترین آدمی که می شد بدل شده ام و از این سادگی خوشحالم. با خودم فکر کردم حالا که کرونا هوار شده بر سرمان، بهترین وقت است برای حذف رسم های بیخود گذشته، جشن های عروسی آن چنانی و مراسم سوم و هفتم و چهلم این چنانی. قبول کنید این آخرها به آدم های بیخودی مبدل شده بودیم، من یکی که گیج می شدم، نمی دانستم این که آمده ام ختم است ...
من بلدم پاییز باشد و تنهایی تمام خیابان را صفحه صفحه ورق بزنم و از هوای ناب پاییز ، جرعه جرعه بنوشم و زیر باران های مدام ، بخندم و دیوانه باشم ...بلدم گودال های کوچک انباشته از قطرات #باران را تنهایی فتح کنم ، آب بریزد توی کفش هام و باز هم سرخوش و بیخیال ، برگ هایزرد و نارنجی را تا مرز خش خش ، له کنم و حالم خوب باشد ،بلدم بخندم ، وقتی دنیا تمام زورش را می زند که غمگینم کند ،بلدم در تنها ترین حالت ممکن باشم ، اما به روی خودم نیاورم که در ای...