یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
خود را در محضر تو جستجو می کنم انگار هر چه بیشتر به تو نزدیک می شوم ،جان حقیقی ام را بیشتر می شناسم نزدیک تر بخواه من را سینه ات را بشکاف و مرا در آن جای بدهکه برای من حیاتی جز این نخواهد بودسولماز رضایی...
تعریفی از جنگ نداشتم آن را نمی شناختم توً هم نمی دانستی من و تو خبر نداشتیم جنگ چه می کند وقتی جنگ شروع شد ،خانه خراب شد اما تو بودی من هنوز نمی فهمیدم جنگ تا کجا بد است وقتی جنگ را فهمیدم که دیگر لب هایم نتوانست لبهای تو را لمس کند و آغوشت را میان خاک و آوار گم کردم آنگاه بود که فهمیدم جنگ حتی برای آنانکه که زنده می مانند زندگی را تمام می کند ......سولمازرضایی...
هیچ کس مرد جنگ از مادر متولد نمی شود اتفاقًا مردان بزرگ همیشه صلح طلب بوده اند جنگ که شروع شود صلح طلب ها ،آرام تر ها زودتر می روند نه اینکه جنگ را خواسته باشند که می روند تا شاید دیگری زنده بماند سولماز رضایی...
ته دل کجاست ؟ هنوز کسی ته دل را نرفته هیچ کس نمی داند ته دل چه جور جایئست اما فکر می کنم ته دل همان آخرین کوچه دنیا باشد که وقتی کسی در آن گیر بیفتد دیگر باید صبر کند تا آن دنیا از آن بیرونش بکشند ته دل عجب جای غریبی است حرفهای تو مرا به یاد ته دلم انداخت خودم آنجا نرفته ام تو که رفته ای حالت خوب است ؟سولماز رضایی...
قلبم یخ بسته بود خدا دلش سوخت قلبم را شکافت تو را در آن جای داد آن را دوخت گرمم شد من و خدا خندیدیم...
تنها سی مرغ ماند و آن سی تن با هم یک تن واحد شدند آن سی مرغ با هم هفت وادی را طی کردند و سیمرغ شدند و وقتی به خود نگریستند دیدند شاه مرغان خودشان بودند و مگر نه اینکه از روحش به خاک دمید تا آدم شد !!! پس هر آدمی تنها باید به آینه حق نگاه کند تا سیمرغش را به نظاره بنشیند و باور کند جانشین خدا در زمین است و این پادشاهی ماندگار استسولماز رضایی...
نمی شود به زور نمی شود عشق تحمیلی نیست نمی شود به کسی اصرار کرد عاشق باشد یا نباشد حتی انتخابی هم نیست عشق از لا مکان و لازمان می آید و کسی را قدرت مقابله با آن نیست از همین روست که در جان اسارت عشق ،آزادگی نهفته است که انسان را حتی از خودش آزاد می کندسولماز رضایی...
وقتی به ملاقات خودت نایل شوی تازه توان درک احساسات خود را پیدا می کنی از آن لحظه به بعد همه چیز عوض می شود نسبت به کسی که عاشقش بودی ،بی تفاوت میشوی نه اینکه بد شده باشی ،تازه فهمیده ای \حقیقت احساس تو عشق نبوده “و کوتاه آنکه اولین تاثیر ملاقات با خویشتن در احساس و ارتباط تو با دیگران جلوه پیدا می کند عجب ملاقاتی خواهد بود ملاقات تو با خویشتنتسولماز رضایی...
بهترین نوع ملاقات در جهان هستی این است که انسان به ملاقات خودش نایل شود اولین لحظه ای که هر کس خود واقعی اش را ملاقات می کند می شود لحظه حقیقی آغاز حیات تا قبل از آن هیچ تفاوتی میان تولد انسان و سایر مخلوقات نیست از مادر زاده شدن هنر نیست هیچ کس لحظه زاده شدنش را به خاطر ندارد اما لحظه ملاقات تو با خویشتنت لحظه تولد توست آن را هر سال جشن بگیرسولماز رضایی...
خدا هر انسانی را از خاک مخصوص به خودش خلق کرد ، اما تکه ای از خاک انسان دیگری را مثل یک نقشه پنهان گنج در وجودش قرار دادهر انسانی رسالتش این است که بگردد وپیدا کند تکه رمز آلود درونش از کیست ،و وقتی آن تکه را کشف کرد تولد حقیقی اش آغاز می شود .....به گمانم متولد شده ام ....سولماز رضایی...
تردیدی نیست انسان جزئی از کل است و در هماهنگی و همراهی کامل با تمام عالم هستی از همین روست که هر فضایی و هر هوایی حال او را دگرگون می کند او می شود بخشی از باران و می بارد بخشی از مه و رمز آلود می شود و بخشی از سبزی و پر طراوت می گردد و حالش گره می خورد به حال هستی و حال دیگر آدمها اینجاست که معنی عمل و عکس العمل مفهوم پیدا می کند که هر چه کنی به خود کنی ...سولماز رضایی...
تو که آمدی ،همه چیز عوض شد حتی باورهایم حالًا دیگر تردید می بارد از تمام باورهایم انگار زندگیم دو نیمه دارد قبل از تو و بعد از تو فراموش کردم چه بودم اما اکنون به من نگاه کن من همه توام چقدر بوی ترا میدهم...
می دانی عشق درد دارد عشق خیلی سنگین است از بس سنگین است هم شانه ات را خم می کند هم قلبت را فشرده و من خیلی درد دارمسولماز رضایی...
دلم آشوب است انگار که داری از دستم می روی انگار نه انگار که هرگز نداشتمت هر لحظه می اندیشم به نداشتنت و باز هم خیال می کنم انگار درست همین لحظه است که از دستم می رویسولماز رضایی...
شبها بیشتر لبخند بزن وقتی میخندی دلم گرم میشود که فردا زندگی ادامه دارد .......سولماز رضایی...
به کف بینی اعتقاد ندارم مگر می شود تقدیر را در کف دستت نوشته باشند ؟ اما نه صبر کن گمان می کنم تقدیرم را جایی میان انگشت های دست تو باشدو خانه ام ،جایی شبیه آغوش تو و اینکه تا کی زنده ام ،حتما تا وقتی عشق تو باشد و این سرنوشت من است .......سولماز رضایی...
رویای من این است \تو عاشقم باشی \می خواهم طعم عشق را بچشی کم کم عاشقم شوذره ذره و قدم به قدم عشقهای آتشین در یک نگاه ، چون دشتی پر از شقایق می مانند که زیبا و دل فریبند تو را مست می کنند و زود تمام می شوند اما اگر برای همیشه عشق می خواهی به من اجازه رشد در درونت را بده و عشقم را در روح خود چونان طفلی خرد بپذیر تا تو بمانی با جنگلی جاودانه از سروسولماز رضایی...
یکی می گفت :آدمی شبیه رویاهایش میشود و دیگری اصرار که نه حتما شبیه کسی که دوستش داردخواهد شد اینبار که مرا ببینی ،انگار خودت را در آینه دیده ای ، من خود تو شدم .. من شبیه کسی شده ام که دوست داشتنش رویای من استسولماز رضایی...
انقلاب بود درونمخوب شد نبودی دیوانگی من رو ببینی چه حرفی می زنم ،اگه بودی اون طور ناجور نمی شدم دلتنگ تو بودم ،خیلی زیاد میدونستی دلتنگی زیاد آدم رو عصبانی میکنه ؟؟عصبانی بودم ،از تو نه ، از خودم ،که چرا اینقدر از تو پر شدم می خواستم خودم رو از تو پس بگیرم می خواستم دیگه دلتنگت نباشم می خواستم خودم باشم جنگیدم با خودم شکست خوردم گریه ام گرفت ،میدونی تو گریه هام دوباره دلتنگ تو شدم و بعد تا خود صبح همش سردم بود سرد سرد...
خداوند اسم أعظمی دارد که جهانی به آن بند است و درون هر کسی نیز اسم اعظمی نهفته شده که جهان کوچک وجودش ،به آن بند باشد و توً اسم اعظم وجود کوچک منیسولماز رضایی...
آخر این بی خوابی ها هلاکم می کند حالا که نیستی تا در آغوشت آرام بخوابم باید به خوابم بیایی تا من تا ابد بخوابم و بخوابم و بخوابم .........سولماز رضایی...
وقتی می گویی چه خبر دلم می لرزد ،می خواهم بگویم اتفاق تازه اینست که من امروز هم عاشق تو هستم مگر می شود عشق توً اتفاق تازه هر لحظه ام نباشدسولماز رضایی...
گفتند عید است \عیدت مبارک \ مبارک برای من یعنی وقتی توً در کنارم باشیاصلا تمام لحظه هایی که من به چشمهایت خیره می شوم عید است و مبارک تمام عید مبارک ها را قایم کرده ام تا تو بیایی و آن وقت از آنها استفاده کنم و بگویم \عیدت مبارک \سولماز رضایی...
حتی نمی توانم بگویم \جانم به قربانت \ آخر تو از خودم بیشتر ،برای من جان هستی تو جان منی چطور بگویم \جانم به قربانت \سولماز رضایی...
سکوت می کنم لب باز کنم همه می فهمندحتی حرفهایم بوی تو را میدهد...
تو وقتی مرا دیدی ،که زخمی بودم جانم هزار تکه ،شده بود قبل از آنکه مرا ببینی زخمهای تنم را دیدیقبل از آنکه بتوانم تو را ببینم دست هایت را دیدم حالًا من عاشق آن دستی شده ام که بر زخمهایم نشست و اینگونه بود که عشق ما از نگاه آغاز نشد من عشق را لمس کردمسولماز رضایی...
وقتی با زمان پیش نمی روی وقتی انگار هیچ کجا ،دیگر جای تو نیست وقتی انگار خودت را در کسی جا گذاشته ایوقتی نفسهایت بوی آه می گیرد آنوقت میتوانی بگویی. دلتنگمسولماز رضایی...
تو نشان دادی چیزی بالاتر از روابط خویشاوندی هست حتی بالاتر از عشق تو فراتر از همه دوست داشتن ها برای من ایستاده ای چقدر من توام و چقدر تو تمام من اگر نبودی باور نمی کردم کسی می تواند اینقدر خود من باشد...
عشق تنها کاریست که نیاز به برنامه ریزی ندارد خودش می آید بی مقدمه ،بی مؤخره و به همین علت حادثه عشق جذاب و برای هر کسی منحصر به فرد استسولماز رضایی...
بی سرزمینم به هیچ نقطه ای از این کره خاکی تعلق ندارم و دوست تر می دارم آواره ای بی سرزمین باشم وتنها در قلب تو زندگی کنم تا صاحب زمین اما جدا ز توسولماز رضایی...
تو باید خود معجزه باشیمرا زنده می کنی به نگاههای گاه و بیگاهت و تعبیر می کنی رویاهای نا تمام مرا تو را جان خود می دانم و معجزه چیزی جز این نیست که تو خود را در جان دیگری پیدا کنی و اینچنین به تو نزدیکم ،سولماز رضایی...
فریاد نمی کشم از ته دل و بی صدا داد می زنم نامت را تکرار می کنم تکرار می کنم تا به نفس ،نفس بیفتم میدانی در هر نفس باز هم تو را می خواهم ؟ باز هم صدایم را می خورم تا فریاد از درون سینه ام را تنها تو بشنوی ......سولماز رضایی...
فقط چند روز از عمرم را عاشقت بودمحتی خودت هم نفهمیدی مالیخولیا دارم انگار قبل از آن را یادم نمی آید بعد از آن هم چنگی به دل نمی زد انگار فقط آن چند روز بود که پر از انگیزه و عشق بودم تو خوشحالم کرده بودی بی آنکه خودت بدانی خلاصه آنکه عشق تو برکت بود سر سفره روحماما مگر دنیا دنیای بده بستان نیست ؟ پس تو هم عاشقم شو فقط چند روزسولماز رضایی...
اگر تو نبودی واژه هایم یتیم می ماندند شعرهایم قافیه گم می کردند و قصه هایم بی قهرمان می شدند از بس که از تو گفته ام دفتر و قلم و دستم بوی تو را گرفته استسولماز رضایی...
تو نیستی و نبودت را نمی توان تنها با \جای تو خالی \بیان کردنبودنت هر چه هست را هم خالی و بی معنی کردهبهتر که بگویم تو نیستی و \جای زندگی خالی \سولماز رضایی...
میدانی تو را تا کجا دوست دارم ؟ به اندازه رویای دخترکی ٥ ساله که عروسک باربی اش هنوز پشت ویترین مغازه استتو را دوست دارم مثل آن پسر بچه ده ساله که شاگرد اول نشد و حسرت دوچرخه دوست داشتنی اش به دلش ماند تو را دوست دارم مثل آرزوی ماشین کادیلاک پدر مثل آن گردنبند بافت حصیری مادر مثل آرزوی قبولی در کنکور پزشکی مثل امید به بازگشت یک بیمار کما تو را بی انتها تو را بی حسابتو را دست نیافتنی دوست دارمسولماز رضایی...
به دنبالت خواهم آمد چنان گم کرده ای که خودش را می جوید جستجوی تو معنی حیات است برای من آن را بی حاصل ندان آن را راه بی پایان نخوان مخواه که قبل از مردنم ،بمیرمسولمازرضایی...
برا شروع خیلی خسته بودم برای هر کاری دیر بود جز آمدنت که شروع دوباره من بودسولماز رضایی...
تو عشق را خوب می شناسی ،میدانی عشق نباید حادثه ای لحظه ای باشد کاری می کنی که آرام آرام کسی عاشقت شود و بعد ذره ذره دلش برایت آب شودکاری میکنی که آدم به خودش بیاید ،ببیند که هیچ چیز برایش نمانده جز تو تو ساحر بزرک روح کوچک منیسولماز رضایی...
برای گفتن دوستت دارم خیلی به خودت سخت نگیر تو وقتی چیزی هم نمی گویی میدانم دوستم داری مثلا وقتی برایم چای میریزی خیلی دوستت دارم را صد بار گفته ایسولماز رضایی...
و دیگران به سرزنش گفتند :عشق چشمهایم را کور کرده است و من به می اندیشم ،که آیا با دو چشم کور باز هم مرا می خواهی ؟سولماز رضایی...
جانمان درآمد از بس تو را در جان داشتیم و به کنار نداشتیم و چه جان کندنی است که روزها را بی تو ای جان ،جانانان می گذرانیمسولماز رضایی...
جمعه ها دلگیر نیست هیچ روزی دلگیر نیست دلگیری نسبتی است که از درون انسان بر می خیزد اگر قرار است دل گیر باشد چه فرقی می کند بین شنبه های انتظار و جمعه های بی قرار باید برای بی قراری ها فکری کرد ،نه جمعه ها...
کتاب شعرم روی دستم مانده بود ،هیچ ناشری قبولش نداشتمی گفتند :هیچ کس با اینها عاشق نخواهد شد و هیچ عاشقی با شعرهای تو برای معشوقه اش پیام نمی فرستد .هنری در آن نیست نه ایهامی ، نه آرایه ای راست می گفتند ،آنها همه تو را کم داشتند و من نام تو را به شعرهایم اضافه کردم و حالا هر که از کوچه شعرهایم رد می شود بوی یوسف را می گیرد و هر که می خواند دهانش پر از شیرینی عشق فرهاد می شودچه شعری شد ،شعر تو...
پیشگویی کف دستم را دید . گفت تو دستی دستی کار دست خودت می دهی عاشق می شوی و عشق کار خودش را انجام می دهد تو را برمیدارد و می برد بالاتر از تمام فاصله ها ،بالاتر از تمام مرزها ،بالاتر از تمام قاعده هاتو را از تو جدا می کند تو جان دیگری می شوی تنی دیگر و روحی دیگرسولماز رضایی...
سالهاست که هیچ اتفاقی دلم را نلرزانده سالهاست که هیچ حاثه ای اشک شوق برایم نیاورده انگار هیچ کس و هیچ چیز برای دلم نمانده که تکانش دهدجز یک اتفاق اتفاق ، اتفاقی دیدن تو بیایی و دستانت را به شانه ام بزنی و بخندی و من میان اشکهایم خنده های تو را بشمارمچه اتفاقی خواهد بود ،اتفاق اتفاقی آمدن تو...