پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
اگر امروز به زیارت پدر رفتی بگو یک پنج شنبه دیگر رسید این شتاب زمان برای ملاقات دوباره ماست لحظه ای که ما را دوباره در آغوش می گیری دیداری که پس از آن همه چیز ابدی خواهد بود سولماز رضایی...
ما درد داریم دردهای ما بی صدا نیستند دردهای ما سخن می گویند دردهای ما راه می روند دردهای ما می خوابند و بیدار می شونددردهای ما گاهی می خندند دردهای ما خسته هم می شوند نام دیگر زندگی ما «درد » استسازهای آبی سولماز رضایی...
مرگ بی درد است آنچه ذره ذره می سوزاند و خاکستر می کند فراق بعد مرگ است برای مرده دردی متصور نیست اما به میزان حجم حضورش در جهان ،نبودنش درد می آفریند دردهایی که ذره ذره میکشد اما در خاک نمی برد تو راسازهای آبی سولماز رضایی...
قهرمان داستان کسی نیست که اسمش در قصه است او را در لابه لای جملات و صفحات پیدا نمیکنی او به طرز هنرمندانه ای در پشت هر کلمه قایم شده است قهرمان داستان کسی است که نویسنده به عشق او می نویسد و از او توان نوشتن پیدا می کند هر قصه ای قهرمانی دارد گمنام ....سازهای آبی سولمازرضایی...
زخم هایی که به نام عشق خوردیم همه به آن دلیل بود ،که حاضر نبودیم عشق را به عنوان یک مفهوم مستقل و اما حیاتی ،برای زندگی بپذیریم و بدین صورت هر که با ما جنگید ،با شمشیری به نام عاریتی عشق زخمی به ما زد جان جهانم ! من در وجودم عشقی دارم که تو را از آن لبزیز می کنم اما بدان که این عشق خود هویتی مستقل است و بی نیاز از معشوق سازه های آبی-سولماز رضایی...
تو را می توانم به هزار نام خاص بخوانم نامهایی که فقط نام توست به هیچ کس جز تو نمی توانم بگویم ذخیره منی وقت سختى ،امید منی در ناامیدی ، تو مهربان همدمم هنگام ترس و وحشت آخر تو تنهارفیق من در غربتی ،و چه خوب است که تو را دارم وقت بیچارگیآن سه روز سولمازرضایی...
صوفی آن است که در بازار و بین مردم مراقبه کند وگرنه که کسی که در درگاه می نشیند ،کاری جز این ندارد پرسیدند در بازار و بین مردم چه مراقبه ای ممکن است گفت قرآن را بیاورید کلمه وسط آن را پیدا کنید هر چه بود به همان عمل کنید «لیتلطّف»بو د حالا مراقبه مفهوم دیگری داشت مدارا و هوشیارى که همراه با مهربانى بودآن سه روز سولماز رضایی...
سخت ترین انتظار، انتظارِ دوست داشتن و دوست داشته شدن استانتظاری که قلب ها را خسته اما آبدیده و چشم ها را افتاده اما بینا تر می کندو این انتظار، آهسته آهسته عشقی را می پرورد که عظیم ترین طوفان های هستی هم یارای شکست آن را نخواهد داشتو من این سخت ترین را با تو ای مهربان، تجربه کرده ام. من دیگر انتظار تو را از بر شده ام! و اینچنین است که تو را دوست می دارم...سازهای آبی سولماز رضایی...
ما درست آنجایی ایستاده بودیم ،که نباید. جایی که چیزی برای از دست دادن نمانده بود .دروغ بود که زخم ها ما را قوی کرده بودند ،ما تنها جسور تر و عصبانی تر شده بودیم .چیزی برای باختن نمانده بود اما هنوز یک چیز به امتحانش می ارزید و آن زندگی کردن بودسازهای آبی سولماز رضایی...
آدم ها هم را تکمیل می کنند بهتر است بگویم آدم ها از هم درست شده اند یکی بودند و بعد تکثیر شدنددر تو اندکی از مهربانی های همسایه قدیمی ،شیطنت بچه های بازیگوش مدرسه ذکاوت شاگرد اول کلاس خستگی کارگر روز مزد سر میدان حتی اندکی از شرارت های محکومان به زندان نهفته است وقتی کسی را زخمی میکنی در حقیقت بر تن خود زخم زده ای و برای هر که مرحم بودی ،در ابتدا التیام بخش وجود خودت بوده ای کمی با خود مهربان بودن ،مدارا را در جهان تکثیر می کن...
گفت :زبانتان را نمی دانم ،حتی معنی حرف هایتان را ،و این مرا می سوزاند ...و از آن پس فقط با قلب هایمان سخت گفتیم تا هیچ کدام نسوزیم قلب دروازه درک و فهم است قلب گوش و چشم و زبان داردما هم را ،با قلبهایمان پیدا کردیم بی سبب نیست که خداوند جهنم را برای آنها که قلب داشتند و با آن نفهمیدند ،آفریدآن سه روز سولماز رضایی...
در سجده نکردن شیطان استیصال و بیچارگی محض پنهان بود او می دید که اینبار کسی که خداوند براو عاشق است خلق شده و خود را از دایره این عشق جدا و رها می دید در حقیقت خداوند در مجازاتش تنها او را از ذات خداوندی خود جدا کرد و خودش را به خودش واگذار کرد وگر نه که آتش را به آتش نمی سوزانندآن سه روز سولماز رضایی...
خداوند با قیچی تیزش تمام شاخه ها و برگ های تو را می چینید و تو او را بی رحم می پنداری ،آنچه را که از جان بیشتر دوست داری از تو می گیرد تو را می کوچاند ،و گمان میکنی همه چیز برایت تمام شده اما همه چیز در این لحظه است که تودیگر ،خالی خالی شده ای .لحظه شروع همین جاست باید باور کنی، تولد دیگرت آغاز شده و بهاری داری که بهایش همان زخم هایی بود که از تکه تکه کردن شاخه هایت پرداختیسازهای آبی -سولماز رضایی...
بگذار گاهی تو را از دور تماشا کنمنزدیک بودن همیشگی، همچون دور بودن همیشگی ، آفت است تو برای من تابلوی نقاشی بی بدلیلی هستی که برای درک بهترت باید از تو دور تر بایستم آنوقت است که حتی وزش باد لای موهایت را هم می توانم ببینم درست مثل نور ،در شب پر ستاره ون گوکسازهای آبی سولماز رضایی...
عشق پرتوی است که منبعش جای دیگری است عشق مولود است عشق در ایثار متولد می شود در خواستن برای دیگری .....نشان عشق این است که انسان را دیگر خواه می کند اینکه ما کسی را برای خود بخواهیم نامش هر چه باشد ،عشق نیست عشق آن است که همه چیز را برای او بخواهی حتی خواستن خودت راآن سه روز سولماز رضایی...
واژه ها را خبر می کنم در ذهنم قطارشان می کنم کاش می توانستم حرف تازه ای داشته باشم حرفهایم تکراری است همه یک آهنگ دارند ،همه یک معنا دارند و عجیب همه بوی تو را می دهند برای من همان واژه سه حرفی کافیست تا حتی تو را به آن صدا کنم «ای حضرت عشق »سازه های آبی-سولماز رضایی...
وقتی کسی را به هر دلیلی از وطنش جدا می کنند بخشی از او را کشته اند و بخش مانده تا زمانی که زنده است خونخواه بخش مرده است این جدال پنهان، نمک همیشگی زخمهای مهاجرین است غربت را نمی شود در ترازو وزن کرد قد غربت را نمی شود هر سال اندازه گرفت مفهوم غربت را تنها می توان در لحظه های آخر درک کرد .....وقتی یک مهاجر ناامیدانه می خواهد وطن ،خاکش باشد سازه های آبی سولماز رضایی...
من می دانم که تو نیستی می فهم که رفته ای اصلا پذیرفتم که نبودی،حضورت توهم من بود اما نمی دانم اینها را چطور به شعرهایم حالی کنم که وزن و ردیف و قافیه شان همه از تو بودسازهای آبی -سولماز رضایی...
بنا ندارم که عاشق نباشم آنچه زندگی ام را از سکوت نیستی در می آورد آنچه مرا به جهان سنجاق می کند عشق است و همین عشق باعث می شود جهانی این همه تلخ را باز هم چون :شیرین :بخواهمسازهای آبی سولماز رضایی...
در سجده نکردن شیطان استیصال و بیچارگی محض پنهان بود او می دید که اینبار کسی که خداوند براو عاشق است خلق شده و خود را از دایره این عشق جدا و رها می دید در حقیقت خداوند در مجازاتش تنها او را از ذات خداوندی خود جدا کرد و خودش را به خودش واگذار کرد وگر نه که آتش را به آتش نمی سوزانندآن سه روز-سولماز رضایی...
اینکه به زبان بیاوری یا نه تاثیری در آنچه در قلبت می گذرد ندارد زبان چه خاموش باشد و چه در کلام ترجمان افکار و عواطف پنهان در درون نخواهد بود از این روست که در محضر او ، احوال بدون بیان شنیده می شوند و پاسخ بدون خواستن عطا می گرددآن سه روز سولماز رضایی...
گفت رازی به من بگو تا کلید خدا را بدست بیاورم پاسخ شنید :آنگونه شکر گذار ناداشته ها و ناشده ها باش که گویی که در دست تو هستند آنگاه زمین و زمان مسخر تو شده در پی حاجتت روان خواهند شد کلید و در و صاحب خانه هر سه به استقبال تو خواهند آمدسازهای آبی سولماز رضایی...
او برای من مثل یک کتاب بود که اگر از جلدش می خواستم قضاوتش کنم می توانستم بگویم او عبوس و متکبر است و همیشه سعی می کند عصبانیت ذاتی اش را پشت سکوت ساختگی اش پنهان کند اما وقتی قلبم را به روی او گشودم وقتی مرا به قلبش راه داد تازه توانستم او را تماشا کنم او آن که قبلا می شناختم نبود ،انسانی بود عمیق و شگرف با عواطفی عمیق تر و قلبی شکسته و بعد از آن بود که من ذره ذره خودم را در او غرق کردم بعد از آن بود که خودم نبودم ،او بودم ،او...
سکوت مطلق باعث می شد ضربان قلبم را حس کنم چشمانم را بستم ضربه ها بلند تر شد بلند تر و بعد شبیه صدای تو شد نزدیک نزدیک بوی تو می آمد صدای تو بوددستم را دراز کردم هوا را بغل کردم انگار هوا هم تو بودی .....سازهای آبی سولماز رضایی...
من پیامبری را می شناسم که هرگز مبعوث نشد ،بی کتاب است اما از دستانش معجزه می ریزد نگاهش اعجاز دارد کلامش زنده می کند آن پیامبر در آینه ، دعوتم می کند به خدایی ایمان بیاورم که بخشی از من تنهایش را به من بخشید تا «ما» شویمآن سه روز سولماز رضایی...
خدا هر روز یک مشت معجزه در جیبش می ریزد و می آید و در نزدیک ترین جا به تو ملحق می شودجایی به نزدیکی رگ گردنت او از بس به تو نزدیک است ،در آستینت معجزه پیدا می کنی و به پیامبری تازه مبعوث بدل می شوی با یک مشت پر از معجزه که از آستینت در آمده ......آن سه روز سولمازرضایی...
وقتی از کسی پر می شوی دیگر آن ،انسان قبل نیستی نفس هایت هم ،بوی او را می دهد حتی آینه ها قادر به نشان دادنت نخواهند بود که تو تنها انعکاس ساده ای هستی ،از جان سرشار در درونت و آینه ها قادر به نشان دادن «جان » نیستندسازهای آبی سولمازرضایی...
روزی که به یاد تو نگذرد روز نیست. لحظه های غفلتی ست خالی از زندگی، تهی از آگاهی و پر از تکرار های بی ثمر... همین و کاش بدانی اگر چه تقویم زندگی از روز رفتنت ورق نخورده است اما فردا هم چون امروز ، چون هر روز دیگر به یاد تو خواهد گذشت...سازهای آبی سولماز رضایی...
درون هر انسانی قاضی سختگیری نشسته که اورا به حبس ابد محکوم کرده درون هر انسانی زندانبانی ایستاده درون هر انسانی زندانی است با درهای همیشه باز و ترسی که به قدمهایش فرصت حرکت نمی دهدترس ها اجازه تغییر نمی دهند ترس ها را عادات ساخته اند و عادات را زمانآن سه روز سولمازرضایی...
نه اینکه دیگر دیداری نباشد که می دانم ملاقات ما به جهان دیگری موکول شد و من تو را آنجا خواهم یافت در حالی که تمام دردهایت را پشت سر گذاشته ای تو را به خاطر می سپارم با تصویری از آخرین لبخندت و آن لبخند بدون درد را هزار بار در چشمانم قاب می کنم و تو را با آن تکرار می کنم............سازهای آبی سولماز رضایی...
در من ،یک تو افسونگر نهفته است ساحری که میتواند جهانی به در انحصار خود در بیاورد این من نیستم که می خواهد چرخ دنیا را بچرخاند این تویی که قوت بازوانم شده ایبرای رسیدن به هر آنچه رویای توستسازهای آبی سولماز رضایی...
حرف های من تمام آن چیزی است که دلم می گوید دل حساب و کتاب ندارد دل اصلا منطق نمی فهمد دل قاعده و قانون نمی شناسد دل فقط تو را می خواهدسازهای آبی سولمازرضایی...
یادت می آید گفتی عاشق عکاسی بودی و من گفتم من عاشق کفشهای ورنی دخترانه امرمی خواهند کفش ورنی سفید بپوشم می دوم می دوم به گذشته به دور دور دورچه می دانی شاید سال های دور وقتی تو عکاسی می کردی من اشتباهی در عکست افتاده باشم حالا تو هم فکر کن شاید در گوشه یکی از عکسهایت یک دخترک ریزه میزه با کفش ورنی افتاده باشد شاید از همان عکس اتفاقی من به تو دوخته شده بودم و خودمان خبر نداشتیمسازهای آبی سولمازرضایی...
نا کجا آباد بر هیچ نقشه ای ثبت نشده نا کجا آباد تقویم ندارد در ناکجا آباد زمین دور خورشید نمی چرخد روز و ماه و سال شکل نمی گیرد نا کجا آبادی ها نمی میرند ،زنده هم نمی شوند نا کجا آباد عالمی است پنهان شده در پستوی روح های سرگردانی که زمین مثل دلشان برایشان تنگ است سازهای آبی سولماز رضایی...
کاش شاعری پیدا می شد در شعرهایش آدرس نا کجا آباد را می داد می دانم عصر شاعری گذشته ،اما جستجوهای مجازی هم آدرس نا کجارا نمی توانم پیدا کنم نا کجا آباد جایی که در آن نه در رویا که در بیداری تو را ملاقات خواهم کردسازهای آبی سولماز رضایی...
مهم نیست تقویم چه روزی را نشان می دهد زمستان باشد یا تابستان فرقی ندارد کجای این کره خاکی باشیم چه قرنی باشد وقتی تو بیایی و چمدانت را باز کنی و بگویی دیگر نمی روم آن لحظه ،سال تحویل می شود قرن عوض می شود اصلا بهار می شود و همه چیز دوباره از نو نوشته می شود همه چیزسازهای آبی سولمازرضایی...
اگر می خواهی بی جنگ و بی سلاح کسی را نابود کنی امیدش را از او بگیر امید آخرین سنگر هر انسان است که اگر شکسته شود بعد از آن هر چه پیش آید چون نهادن بذر در شوره زار است.آن سه روز سولماز رضایی...
خواب دیدم نمی دانم چه زمان بود دیر بود یا زود ،اما دردها تمام شده بود ....خواب دیدم تنهایی کسی را ،صدایی پایی شکست خواب دیدم خانه را چشم هایش روشن کرد و نفس هایش گرم صورتش را ندیدم اما سایه آن که آمده بود چقدر شبیه تو بود و خانه شبیه خانه من .....سازهای آبی -سولماز رضایی...
اینجا همه چیز مهیاست مثل خانه ای آراسته و آماده مثل آخرین شاهکار یک نقاش مثل آخرین قطعه یک سمفونی اما چیزی کم است چیزی مثل چراغ که خانه را خانه کندمثل امضای پای تابلو مثل آخرین نت چه دوری و چه همه چیز بی تو کم است سازهای آبی سولماز رضایی...
سکوت می کنملب باز کنم همه می فهمندحتی حرفهایم بوی تو را می دهندسازهای آبی سولماز رضایی...
شاید باید امشب کسی آهسته از کنارت رد می شد و در گوشت می خواند:می شود تمام پایانها را تغییر دادسازهای آبی سولماز رضایی...
دلم آشوب استانگار که داری از دستم می رویانگار نه انگار که هرگز نداشتمتهر لحظه می اندیشمبه نداشتنتو باز هم خیال می کنم انگار درست همین لحظه است که از دستم می روی…..سازهای آبی سولماز رضایی...
آخر این بی خوابی ها هلاکم می کندحالا که نیستی تا در آغوشت آرام بخوابمباید به خوابم بیایی ،تا من تا ابد بخوابم و بخوابم و بخوابم .........سازهای آبی سولماز رضایی...
تو عشق را خوب می شناسی ،میدانی عشق نباید حادثه ای لحظه ای باشدکاری می کنی که آرام آرام کسی عاشقت شود و بعد ذره ذره دلش برایت آب شودکاری میکنی که آدم به خودش بیاید ،ببیند که هیچ چیز برایش نمانده جز توتو ساحر بزرک روح کوچک منیسازهای آبی سولماز رضایی...
هماهنگی و همراهی جان و جسم برای داشتن احساس خوشبختی کافیستوقتی در کنار کسی هستیاما روحت در جای دیگری پرسه می زند تو هرگز شاد کام نخواهی بوداز همین روست که بدن را قفس تعبیر کرده اند و تو را مرغ باغ ملکوتآن سه روز سولماز رضایی...
خود را در محضر تو جستجو می کنمانگار هر چه بیشتر به تو نزدیک می شوم ،جان حقیقی ام را بیشتر می شناسمنزدیک تر بخواه من راسینه ات را بشکاف و مرا در آن جای بدهکه برای من حیاتی جز این نخواهد بودآن سه روز سولماز رضایی...
رفتارهای متناقضی که از هر آدمی سر می زندریشه در جایی در اعماق وجودش داردنیازی که براورده نشده و حسرتی که ماندگار استآن سه روز -سولماز رضایی...
تاریکی مطلق ،معنایش ندیدن است و این دلیلی بر نیستی ،نیستهمانطور که نور مفهوم تمام هستی نیستو خدا در تاریک ترین نقطه به استقبال دانایان رفتهآن سه روز سولماز رضایی...
جمعه ها دلگیر نیستهیچ روزی دلگیر نیستدلگیری نسبتی است که از درون انسان بر می خیزداگر قرار است دل گیر باشدچه فرقی می کند بین شنبه های انتظار و جمعه های بی قرارباید برای بی قراری ها فکری کرد ،نه جمعه هاسازهای آبی سولماز رضایی...