شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
تو مثل حاصل کارِ کمال الملکِ نقّاشیولی من خط خطی های کج یک آدم ناشیتو اقیانوس آرامی، بزرگی، ژرف و بی پایانو من هم برکه ای کوچک و یا یک حوض بی کاشیمخدّر دارد آن چشمت، خمارم می کند گاهیمسکّن دارد آغوشت، مگر محصول خشخاشی؟تو سردار سپاه و من که جنگیدن نمی دانمچه می شد بنده ات باشم و تو آقای من باشی؟ولش کن آدمیت را، دلم پرواز می خواهداگر کفتر شوم، گاهی برایم دانه می پاشی؟...
باید بروم، این من و این هم چمدانمای کاش یکی بود که می گفت بمانمدر طالعم انگار جز آواره شدن نیستهر روز کسی می دهد از دور نشانممن رود جدا مانده از اندیشهٔ دریاعمریست که با بی خبری در جریانمآنقدر جدا مانده ام از خویشتنِ خویشباید به خودم یک خبر از خود برسانماین لب که فروبسته ام از روی رضا نیستکم خرده بگیرید که قفل است زبانم...