در دلی که قفسش میانِ آهن و شب بیدار است،
دختری چون کبوتر، درختهای آسمانش را به رویا میبرد.
با دستهای لرزان، شکستهی انتظار،
در سکوتی که بر هر دیوارش فرود میآید،
چشمانش میداند از کجا به این باران افتادهست.
هوای ابری، گمگشته در افقهای دور،
رهایی را میجوید، در...