سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
من چشمانی که تو را دوست دارند را دیدمنمیدانم چرا از خودم به این مرحله رسیدمدستان تو شیرینی از سیب برایم آوردندمنی که به گناه در این در و پنجره آمده امباز هم در این شب تیره، در انتظار تو هستمبیا و به یادگار شبهای بی خواب با من بمانچشمان تو ستاره هایی که روشنیم را فرا می خواندوجود تو در قلبم، شعله ی عشق را از نور می چیندبه تو نیاز دارم در این شبگردی و تنهاییاز گرفتاری شب، با تو به رهایی روشنی آمده ام...