پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
روبرویم نشست غمگین بود،گفت این سرنوشت ما بوده...با خودم فکر کردم این همه وقت،گریه های مرا کجا بوده؟!فکر کردم به خاطرات قدیمشعرهایی که هردومان بلدیمرفتی از من ولی به هم نزدیمبغض شد هرچه بین ما بودهبعد تو آسمان زمین خورد وزندگی پا به پای من مُرد وهیچ حرفی نمانده وقتی کهعشقت اینقدر بی بها بودهلمس دست تو مانده در مشتمحلقه ای گم شده در انگشتماز خودم رد شدم تورا کشتم که نگویند بی ...