کوه وقتی که سنگین می شود سینه اش ازخون رنگین می شود عشق را هرکسی دامان گرفت لاجرم یک عمر غمگین می شود
وقت عریانی من و کمی قبر و دوسه گز پارچه وکمی گل تلی از خاک و مردمی که پس از ریختن اشکی از سردلسوزی تک وتنها بگذارند مرا باشعله لززان شمعی که به فوت نسیمی بمیرد ناگاه وتو مات که چرا هیچ بیادت نبود تا بیایی و بخوانی لااقل فاتحه...
دردمن درد،شب است و درمان این درد، یک قرص ماه و دوسه پولک ستاره
معرکه را دوست دارم معرکه همیشه جنگ نیست همینکه تورا درآغوش بگیرم معرکه است