سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
دلم می خواست کوچک می شدمآنقدر که نبینی مرابه اندازه یک واژهسبک، بی وزن، پر از فریادیا می شدم آن سیگاریکه از سر تفنن کنار لبت بودو یا فضای اطرافتکه بار هزاران حرف ناگفته داشتدلم می خواست باد بودممی وزیدم به آرامیمو هایت را می کردم آشفتهیا می رقصیدملا به لأی انگشتانتبسان مهره های یک تسبیحاما نمیدانم چراخاطره ای شدمدر امتداد غروبی حزن انگیزدر کهنه ترین پستوی فکرتکه در لا به لأی دفتر زندگی اتغریبانه و بی کس...