ویران غم نهان شدهام در این کوچها نیست پناهی
دل خسته ز جور روزگار است و نمیماند توانی
شبها به ستاره مینگرم تا شاید آید فردایی
اما همه راهها به سویی میرود، سوی ویرانی
آوارهٔ شهر غربتم، بیگانهام از خود و مردم
در هر قدمی که برمیدارم، هست فقط پریشانی...