جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
شب ماند و او دیگر نیامدگم بودم و دستی به روی شانه ام زدگفتم که دیگر جان ندارممن بغض ابری بی قرارمقلبم گرفت از شهر خالیرد کن مرا از آشفته حالی......