سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
اواخر پاییز بود و هوا دیگر از خنک بودن سر گذاشته بود به سرما. جمع مان جمع بود. کنار بشکه ای که از آن یک بخاری هیزمی درست کرده بودیم نشسته و منتظر شام بودیم. آخر وقت بود که تازه یادمان افتاد برای شامی که امیر تدارکش را دیده بود، نان نداریم. پروسه لباس پوشیدن و از حیاط خیس و بارانی گذشتن خودش چند خان از شاهنامه فردوسی بود و بعد از آن می رسیدیم به این قسمت ماجرا که حالا این وقت شب نان از کجا پیدا کنیم.دنبال نان گرم بودیم و کوچه به کوچه آن خیابان...
مهم نیست با من چه کردند.من قهرمان زندگی خودم می مانممن آدم خوبه ى زندگی خودم میباشمبا وجدانم آسوده میخوابمسرم را پیش خدایم بالا میگیرمو بخاطر همه چیز شاکر میباشم....