پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
دیوونتمنزاری منو بی خبر از خودتکه از غصه های تو دق می کنمهنوز از سر شب که رفتی گلمهمش با خودم نغُ و نغ می کنمچه می خواد مگه روزگار از دلتکه با تو همش سر به سر می زارهبرای خوشی های تو پس چراهمش شرط اما اگر میزاره؟الهی که بی غصه و غم بشیخدا با دلت یار و همدم بشهبخوابی و فردای صبح امیدغم کوله بار تو هم کم بشهتو باید غزال غزل ها بشیبرام شعر ی از ارزوهات بگیبه چشمای ناز تو خیره شم وبرای من از عطر موهات بگیخبر ...