پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
دیوونتمنزاری منو بی خبر از خودتکه از غصه های تو دق می کنمهنوز از سر شب که رفتی گلمهمش با خودم نغُ و نغ می کنمچه می خواد مگه روزگار از دلتکه با تو همش سر به سر می زارهبرای خوشی های تو پس چراهمش شرط اما اگر میزاره؟الهی که بی غصه و غم بشیخدا با دلت یار و همدم بشهبخوابی و فردای صبح امیدغم کوله بار تو هم کم بشهتو باید غزال غزل ها بشیبرام شعر ی از ارزوهات بگیبه چشمای ناز تو خیره شم وبرای من از عطر موهات بگیخبر ...
بنشین روبه روی من زیبابنشین زل بزن به چشمانمزیر لب از خودت بخوان شعریبا ردیف همیشه میمانم. دست در دست من بده کم رودست در دست من که یار تواماز گناهش نترس عزیزدلمدر جهنم خودم کنار توام. غنچه کن باز وقت گفتن شیندو لبت را که من خراب توامزل بزن باز توی چشمانمزل بزن مست شو... شراب توام.عشوه هایت چقدر بی مرزندبا نخ موت باز بازی کنارگ بم را ببین جلوی خودتحال من را تو بازسازی کن...
دلم می خواهدت؛ مانندِ وقتیکه نبضت در درونم پلک می زدتمامِ قطره های حسّ دل راچو مروارید، روی سِلک می زد***همان وقتی که احساست، دلم رابه مرزِ شورشِ رویا رسانیدجنونِ موجِ بی تابِ عطش رابه ژرفای دلِ دریا رسانید***به یادِ آن زمان های پر از مهربزن چشمک؛ ببینم باز هستی؟برای عشق ورزی های ممتدهنوز آماده ی پرواز هستی؟زهرا حکیمی بافقی (کتاب ترنّم احساس)...