شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
نشانی ام را می خواهی؟ سری به غم بزن . . ....
اگر که لهجه ی غم دارم،گلوله توی تنم دارم،بساطِ خون و قلم دارم،ببین که خوابِ کفن دیده!«آرمان پرناک»...
نوح هاستخوابم نمی بردروی قله ی غمنشسته ام مقابلِ خوددنیایم راآب بُرده است...«آرمان پرناک»...
«فراموش کردنِ کَسی مثل این است که شبی فراموش کنی چراغ حیاط پشتی را، خاموش کنى . .چراغ، تمام روز بعد روشن می ماند، و نور خورشید مانع فهمیدنت می شود. اما تاریکیِ شب بعد، وا می داردت که به یاد آوری . .»...
در خیالم با خیالت،بی خیالِ عالمم تا کههستی در خیالم،با خیالت؛خوش خیالِ عالمم:)...
دردعبورمیکندورَدِآندردمعنایِماراتغییرمی دهد..!...
- اندازه یک مزرعه ی آفتابگردان . .بعد از غروب خورشید غمگینم (= 🤎...
- میگذره ؟ + نمیگذره ؛ نمیگذره . .این زمانه ک فقط میگذره !غم نمیگذره . .تو به غم عادت می کنی :)! 🗞🎼...
قصه روزگار ما شده یک دل غمهمراه شادی های زودگذر دنیا مسافرهستیم بلاخره یک روزی رفتنی هستیم.......
هوا پر شد ز ناله ی باد خزانی،به هر برگی حکایت نامه ای پنهانی.زمین در رقص زرد خود چو مست،ز رویای بهار دور و بی نشانی.درختان را چه غم ز آمد و شدِ باد،که هر یک قطره ای در جوی بی پایانی.به هر شاخه هزاران نغمه گم گشته،ز اسراری که دل را برده اند جانی.نگه کن در سکوت برگ های سرخ،که گویی خامشی باشد ز مرگ زندگانی....
در دل جاده ی پاییزی، زیر سایه ی بارانلبخندها و آغوش های گرم، پناهی از طوفانجهان در گرداب غم، اما دلی که شاد استرنگ های پاییز بر قلب ها نقش می بندندعشق، چون درختی ریشه دار در خاک زندگیغم ها می رقصند زیر باران سرد،اما عشق، شمعی است که در شب می درخشدشکی نیست، اینجا کنار همدل هایمان به لطیف ترین شکل ممکنترانه ای از عشق و امید می خوانندو بوی باران، نمادی از پیوند مادست در دست، با میوه های حقیقتاین جاده ی پاییزی ما را به هم می ر...
شبیه غروبی که صحرا گرفتهدل از عشق ناب تو زیبا گرفتهمن آن مهربان وصبورم که قلبمبه وصلِ تو ، دستِ تمنّا گرفتهغروبی که غم ها نشسته به بامم ندیدی که بی تو چه تنها گرفته نبودی نبودی ببینی که بی توفقط اشک و خون دامنم را گرفتهسپیده اسدی باتخلص مهربان...
در دل سکوت، غمی جاودان،چون برگ پاییز بر باد روان.فنجان چای، داغ و خاموشی ست،در ظلمت شب، حدیثی پنهان....
سکوت است و دل در زنجیرِ غم،جهان چون خزان، در خود پیچیده ام.به هر برگِ رقصان در دستِ باد،نوای فراق است، در جان نهادم.در این خلوتِ بی پایانِ راز،چو چایِ داغ، دل سرد و بی نیاز.شعله ی شمع، زبان ندارد به نوا،دل اما بسوزد، خاموش و جدا....
ای دل غم عشق را به جان آوردمدر خلوت این خزان ز جان سوختمشمعی که فروزد به راه شب هایمدر پرتو آن هزار قصه آموختم...
در سکوت غم زده، جامی ز چای پاییز آرام، در خیال ما جای برگ ها رقصان، در شوق وصال درد دل با باد، در این فصل خاکسار...
ای مهربان تابستان، خداحافظی کن با نور طلاگونت، دل را روشنی کن ای بلبل خوش آواز، در باغ های سبز دورهٔ جوانی، اکنون ز تو می گذرد چشمانت پر از روشنی، در دل باغ عشق ولی پاییز می آید، با رنگ های سرخ بادهای خنک، با خود می آورند قصه های فراق و دردهای سرنوشت ای چمن زار، در چهره ات غم نشسته است کاین فصل دگر آمده، با دل های بسته است پاییز با رنگین کمانش، بر می گردد و غم جدایی را، از دل می زداید پس برقص دل ها،...
از تمام دنیا قلبی حساس به او رسیده بود که می توانست بوی موسیقی ها را حس کند، صدای شخصیت های کتاب ها را تشخیص دهد، غم نهفته در نقاشی ها را لمس کند و صحنه هایی از فیلم ها را جزو خاطرات خود بشمارد....
کاش می شد همه بُهتان باشدهمه شب هایی که بی هوا اولِ شب ؛ شب بخیر میگفتیو سرت گرم به چشمانِ رقیبی می شدکه زبانم به لالی برسد ؛ تو جانش بودیمن چقدر پرتکرار ؛ غصه ها می خوردم که شبت را بی درد با دعایِ دلِ من صبح کنیخبر مرگ همین است چه می دانستم ؟!که شبت را که سرت را ؛ به بازویِ رقیبی برسانیو من اینجا الهی که بمیرم که بمیرم که بمیرم اسماعیل دلبری...
پلکی بزن فانوس دریاییغم، بادبانم را به طوفان داددر چشمِ برمودای تاریکینفتی ترین پیراهنم جان داد...«آرمان پرناک»...
شمع بی تاب تر از من سَرِ پایان داردکاش پایان بپذیرد غمِ دوری امّا ...«آرمان پرناک»...
برایت من چقد کردم تلاشیز آدم ها چه دیدم جز خراشیچه حاصل شد از آن هایی که بودنهزاران تن رها کردم تو باشی...
به یاد می آوری؟ نامه نگاری های کودکانمان را می گویم، راز های پنهانیِ کوچکی که با هزار قسم و ادعا برای هم بازگو می کردیم را چی؟ دوز و کلک هایی که برای کنار هم بودن به خورد خانواده هایمان می دادیم و توطئه هایی که تنها خودمان از افکار شوم پشتش باخبر بودیم چی؟ قدم زدن هایمان در غروب های دل انگیز روستا را به یاد می آوری؟می دانم با خواندن نوشته هایم تمام آن روز ها بر روی پرده سینمای خیالت به اجرا در آمدند به یکباره محو شدند، اما حال جز غمی در...
غم من دیدند و رفتند ندارم یاریتو چرا از من گذشتی و نکردی کاریاگر از کسی شنیدی که بدت را گفتمتو بدان در قلب کوچیک خودم جا داری...
فدای توآن دسته گلی که برای تو می خزدو از غم رفتن تو به بیابان خشک می افتدببینمت!تو کجایی که صدای خنده اتتمام نداهای دلم را می شکافد...
باز بازنده در این جنگ منمتو و لشگر مزگان یک نفرمآخر این غم پنهان می خوردمای تو تنها کس که در نظرم...
غزلی نغمه ی هستی، در سکوت صبحگاهیرازهای ناگفته، در دل تاریکی نجوا می کند...
در پس پنجره ای باز، صبحی مه آلود و خاموشنجوای ارواح پنهان، در غمی جان سوزخاطرات دور، در هاله ای از مه گم شده اندجهانی رازآلود، در برابر دیدگان ماستنسیم خنک صبحگاهی، بر چهره ام می وزدو لرزه ای از حسرت، در دلم می اندازددر جستجوی چه کسی، در این مه غلیظ سرگردانم؟چه رازهایی در این سکوت غم بار نهفته است؟...
حافظِ دل، در انتظارِ توستبازآ و بِبَر غم از این دلِ پر از شور و شوق...
نغمه ی عشق و شور و حال شاعری در جهانی پر از غم، چه دلنشین و بُهتَر است...
به تنهایی بی تو خوشترم تا همنشین غیر شوم......
زندگی تنها غم استعمر شادی ها کم استزندگی یا ماتم استیا که از دست دادن است...
هر چه رنگ بر تن کنم بی فایده است عاقبت رنگ غم رسوایم می کند 💔...
هر شب در بستر تنهاییبه شوق نور نگاهتبه خیالت سفر می کنمو غروب غم هایم رابه قلبم نوید می دهمبیا که مدت هاست می خواهمشاهد طلوع عشقبا چشم های تو باشممجید رفیع زاد...
شرح حال من و تو حروف پراکنده ع ش ق بر دفترند....همان قدر جدا از هم و آشفته...
در نسیم خنک پاییز ، شعله عشق زبانه می کشد، برگ های طلایی ، رقصان ، دست در دست نسیم پاییزی آواز می خوانند.غم تارهایش را می بافد ، تاری از اندوه و تنهایی،با این حال، آواز عشق هنوز در میان درختان طنین انداز است.رنگ های عشق، مانند پالت پاییز، آسمان را رنگ می کند و زمین را گرم می کند، زمزمه های گرم در میان روزهای سرد،در آرامشی پر از امید، دلها به سوی عشق کشیده می شوند،با آغوش عشق، غم را به امید تبدیل می کند. عشق و غم درهم تنیده سم...
بر آستانِ عشق می پَری،بر مناره ی دل می نشینی نرم اما ای کبوتر !- تو را به حرمتِ عشق- آلوده ام نکن با فَضله هایِ غم....
در کنار خم جاده ایبارانی غم آلودپاییز غرق باراندر شهر غزل عاشقانه ای می بخشمپاریس، تو در دل این سرابمی نوازی آهنگ عشق درگوشه ی هر خیابان راغزل قدیمی...
برگ های رنگارنگ، زمین را در ردای طلایی می پوشانندغم، با دستان سرد، بر قلب فشار می آورد.اما عشق، پناهگاهی گرم برای التیام زخم مصیبت ها است تا خورشید قلبت بر سرزمین تاریک اندیشه هابتابد .برگ های پاییزی، در هوا می چرخندبرای آغوش کشیدن بادهایی که انشای عشق را زمزمه می کنند.تا روح معنا پرواز کندو غم، در نور ناب عشقی که در قلب می تپد، آرامش یابد.غزل قدیمی...
زخم هایِ کهنه را بر کاغذ می خراشمبخوان اما تو را به جان دل های غمبار نخند....
شب غم افزای قهوه دم کرده استبه یاد آن غروب خاطره سوز دلبسته استرنگ روز نارنجی در آسمان گرمبا نغمه های خمار شعر، شب نشسته استتا که غروب روح آرامش بهار استقهوه، قصه ی مرهم اشتیاق دلستان استغزل قدیمی...
با غروب خورشید، جنگلی خالی از سکنه،پر از زندگی می شود.مه رویایی هوا را فرا گرفته است.یک گل سفید در نسیم می لرزد.تنهایی و غم در غروب خورشید در جنگل زمزمه می کنندپرتوهای خورشید در میان درختان می رقصندمعمای زندگی بر باد زمزمه می شود،اما چه کسی اهمیت می دهد؟ غزل قدیمی...
غمگین ترین مهرماه،ماه مهریست که بابی مهری شروع شود....
آری اگر غم نبود، تنهاترین بود دل!زهرا حکیمی بافقی (الف احساس)...
وقتی یه غم سرزده از راه میرسه و در خونه قلبت رو محکم میکوبه،حالا هر چقدرم بخوای راهش ندی و کاری کنی تا منصرف بشه و راهش رو بکشه بره نمیشه که نمیشه.....چون اون غم اومده تا یه مهمون ناخونده بشه.......حالا قبولش میکنی،سعی میکنی باهاش کنار بیای،دندون روی جیگر میزاری،تحملش میکنی،هیچی نمیگی و هر جوری هست با خودت کلنجار میری و تو دل با خودت تکرار میکنی که همین چند روزه،بالاخره تموم میشه و بعد راحت میشماما یه دفعه چشم باز میکنی ،میبینی واویلا........
دلم گرفته...صدامو میشنوید؟...
اینجا، من تنها هستم.اینجا ، از آرامش خبری نیست.اینجا، همه در خوابی عمیق هستند ، یا اگر بیدارند خود را به خواب زده اند. اینجا ، تنهایی فرمانرواییست که حکم صادر می کند.اینجا ، سکوت دردیست که درمان ندارد.اینجا، جاییست که معشوق وجود ندارد.و باز هم اینجا ، یک منِ تنها زندگی می کند....
تقدیر هم با درد هایم قد کشیدهیک راه با چندین غم ممتد کشیدهگاهی نمی فهمد کسی حرف دلت راوقتی که دنیا لحظه ها را بد کشیدهباید به دیدارم بیایی تا بفهمیاز دوریت این دل غمی بی حد کشیدهقدر زیادی حرف دارم ، آه و افسوسممنوعه بودن بین ما را سد کشیدهشاید ندانی تا ابد ، شاید نبینیتقدیر بعد از تو مرا مرتد کشیده...
مگر شهر شما شب ندارد ؟؟؟پس چرا دلتنگ نمی شوید؟؟...
آمدم که غم تنهانماندبستند مرا بااو کاش یارم نگرددکلبه ای ساختم کنج دلمباشد که میهمانم آوارنگرددفریادها دلم کشیدتابه گوش فلک رسدخنده به گمانم دید،فلک کَرنگرددقلمی دادند دستم تا ازشوق بنویسممن که اورایک بارندیدم،ولی خانه ای بی آن نگردددرگوش قاصدک گفتم آرزوهایم راازدوستانش جداوکج رفت به سویم بازنگرددمراپیمان ها بستند با آشوبه دلمکاغذ پاره نشدازفولادنگرددگفتندبی امیدنیست زندگانیجوانه نزددرخاک تنم ،چه کردم که سب...