متن آینه
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات آینه
از آینه بپرس
نقابش را چند خریده؟
موهایش را
به کدام فلسفه فُرم داده؟
چند میفروشد
فروغِ نگاهش را؟!
چشم به آیینه بدوزم که چه؟
جایِ تَرَکهای تنم تَر شود؟
از آینه بپرس
نقابش را چند خریده؟
موهایش را
به کدام فلسفه فُرم داده؟
چند میفروشد
فروغِ نگاهش را؟!
چشم به آیینه بدوزم که چه؟
جایِ تَرَکهای تنم تَر شود؟
هنوز پایِ رسیدن هست؟
هنوز سفره ی ما خالی ست؟
به چشمِ آینه ها هر شب
شروعِ سوره ی تکویریم؟
بِکِش هجای غمت را که
برای درد و دلت، چاهم...
«آرمان پرناک»
و درد، آینه ای بود و
دو ابرِ تشنه ی باریدن
چقدر شیشه شکستم من
چقدر شکل تو دیدم من
«آرمان پرناک»
و من هر روز
محتاج یک لحظه نگاهم از تو
تا تولد دوباره ام را
در آینه ی چشم هایت
جشن بگیرم
مجید رفیع زاد
پس از آنکه
آوازِ سیاهِ آینه را
پاک نمودید
سراغِ گلدان بگیرید
و در قلبِ نمدارش
یک جای خالیِ خوب بکارید
«آرمان پرناک»
پیشانیِ آینه را ببوس
نمی دانی
چه روزهایی
چه شب هایی
چه ها دیده از تنهایی...
«آرمان پرناک»
به آینه که نگاه می کنی
پیشانی ات
24 خط خورده است
می بینی هنوز
برج های زهرمار را بغل میکنی
و عقربه ها
بی بند
پشتِ سرت تاس می ریزنند
سخت است
در چشمِ گذشته ایستادن
خیلی سخت
خاطره بان بودن
کار هر کسی نیست
«آرمان پرناک»
بسمه تعالی
غصه در دل مثل زر دارم برای آینه
در صدف چندین گهر دارم برای آینه
خنده ام از روی ناچاری ست پیش دیگران
گریه ها در چشمِ تر دارم برای آینه
بر لبم از بی زبانی ، مُهرِ خاموشی نزن
تیغ ها زیر سپر دارم برای آینه
باغ...
انگار ماه🌙 جا خوش کرده بود در گوشه ای از صورتش
آنقدر سیرت زیبایی داشت که نگذاشت هیچوقت متوجه ماه گرفتگی صورتش شوم!!!
همیشه بعد از آرایش قبل از آینه از من می پرسید؟ زیبا شدم...
و من چقدر لذت میبردم از بودن در کنار زنی که زیبائیش را بامن...
تا تو جلو رویِ مَنی آئینه می خواهم چه کار؟
هر لحظه مشغولم به تو، آدینه می خواهم چه کار!؟
یاسر یزدانی
شب پرستاره، آغوشِ آبیِ مهربان،
من و انعکاسِ خود در آینه ی جهان.
سیارات، گویی مرواریدِ درخشان،
در تار و پودِ مخملِ آسمان.
کهکشان ها، قصه هایِ ناگفته،
نقشِ رمزآلودِ بر بومِ هستی نگاشته.
لباسِ زردِ من، خورشیدِ تابان،
در رقصِ نور و سایه، شاد و خندان.
موهایِ بنفش، رنگین...
به غیر از آینه هرگز ، قبول باید کرد
نبود همنفسی در جهان ، مقابل من
رضاحدادیان ۱۴۰۲/۱۱/۱۰
هر شب به آرزوهایی می اندیشم
که همه اشک می شوند
ای کاش نفس هایت برای من بود
تا آرامش را
میان آغوشت تجربه می کردم
و عشق با آتش بوسه هایمان
شعله ور می شد
تا اینگونه در آینه ی تنهایی
شاهد مرگ لبخند
بر روی لب هایم نمی...
بی تو،
آینه ی چشمانم،
بغض سکوت را،
مات می کند...
بی تو،
سبزدشت وجودم،
پر از بهانه می شود...
بی تو،
صحرای دلم،
خونبار است،
از نمِ چشمانم!
نه...
بی تو،
بهار هم،
اینجا،
نمی خندد!
زهرا حکیمی بافقی،
کتاب صدای پای احساس،
ص۱۶۰.