سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
روزی هم میروم از آن رفتن ها که آمدن ندارد...
روزی از اینجا خواهم رفت ...بی آنکه تو بدانی ، دستِ خالی و سبک بال بیصدا و خاموش ...میروم بی هیچ نشانی طوریکه انگار هیچوقت نبوده ام !!!میروم و همه چیز را جا میگذارم برای تو برای تویی که رفتنم را نمی فهمی !خداحافظ عزیزم من میروم اما ...دست هایم را جا میگذارم برای تو !برای تمام روزهایی که دیگر نیستم اشک هایت را پاک کنم ......
گفته بودی بروم خوش باش حالا میرومدرد دل ها داشتم در سینه اما میرومبغض پنهانم شدی راه نفس را بسته ایسوختم و خاکسترم تنهای تنها میرومحکم صادر کرده ای محکوم کردی نابحقبی مروت اینچنین محکوم وتنها میرومصحبت از عشق توکردم طبل رسوایی زدمگر ندارم در دلت جایی از اینجا می روم میروم اما بدان دلخور ز رفتن نیستم بس که رنجاندی مرا با قامتی تا می رومآینه بودی چرا با ما مکدر گشته ایبین چشمانت نکردم عشق پیدا میرومکل دنیایم شد...
صد بار گفتم میروم یک بار نشنیدم بمانیک بار گفتی میروم صد قفله کردم خانه را...
به تازگی با هیچ کسیشوخی ، حرف تازه ایکوچک ترین سخنی حتی ، ندارم...خسته ام...خیلی جدی میروم...خیلی جدی تر دیگر برنمیگردم......