چهارشنبه , ۱۴ آذر ۱۴۰۳
اتفاق ساده می افتد،مثل شکستن گلدان،مثل گفتن خداحافظی،مثل رفتنو تا همیشه برنگشتن...
تو با دلم چرا با عشقم بگو چرا،چرا رفتی و وفا نکردی؟چی خواستیم و چی شد!چرا رفتن عادی شد، تو به این دلم نگاه نکردیعاشقم به جون جفتمون قسم عاشقمعاشقم میدونی خیلی بی کسماین دلم همیشه بی قرار توئه …_برشی از ترانه غمگین عاشقانه...
یک مترسک خریده امعطر همیشگی ات را به تنش زده ام؛گوشه اطاقم ایستاده!درست مثل توست؛فقط اینکه روزی هزار بار مرا از رفتنش نمی ترساند...!...
من می رومو شما به او بگویید: دیگر مرا نخواهد دید!من خواهم رفت و زمان رفتنم چون رود می رومرود هم آبش را به پشت سر، باز نمی گرداند. شعر: بکر علیبرگردان به فارسی: زانا کوردستانی...
ریل هارفتن ات را تماشا می کنند وُبوسه ها اشک می شونددر آخرین ایستگاه...✍️شهناز صمدی ...
یکی با کلمهیکی با نگاهیکی با رفتنش...گورکَن!عمیق تر بِکَن!تعداد جنازه هایمزیاد است«آرمان پرناک»...
زنگ زدم به آتش نشانید س ت و پ ا ش ک س ت ه آدرس دادمو فوراً قطع کردم...رسیدند به یک خیابانبه یک کوچهبه یک خانهبه یک اتاقبه یک قلبگفتم: کمک!آتش را خاموش کنیداو رفته است...«آرمان پرناک»...
همه چیز رو باید محیا کنم همه شاد و قشنگهمه چیز آروم حالا دیگه وقتشه بریوقتی مدیون نیستیوقتی نگران هیچ کم و کسری واسشون نیستیوقتی دیگه واسه بودنت میلی نیستحالا دیگه خوبه بریخیلی قشنگهخیلیمیری و اون رفتن یعنی تا ابد موندن...
از وقتی رفتی شهر شلوغ تر شده است هر روز با تنهاییِ جدیدی تصادف می کنمو تنهاتر می شومخیابان ها دیگرمحلِ تسلیتِ قدم هایم شده اندخسته اماز حجمِ این همه خالی خسته امخودم را در خاطراتخاک می کنمخاطرات را در خودم.«آرمان پرناک»...
خاطره ها، می گذرند و می گذارند داغی را بر دل بعد رفتن...
تفاوت است میان رفتن ها؛بعضی چنان میروندکه هیچ نذر و دعایی به گردن نمی گیردآمدنشان را . ..مصطفی فروتن...
پدر و مادر و آشنایان و دوستان بازهم مصرند که بگویندآسمان آبی استاما من جای خالی تو را نشان می دهمو می گویم آبی که هیچمن اصلا آسمانی ندارمآسمان من او بود،که رفت! مهدیه باریکانی...
درختی تنهامکه یک روز آمدیصدایت را به شاخه هایم بستیو رفتی...!...
جهازم را جمع کرده اندوقت رفتن است...پدرم اماکنار اسبابمیک نگاهو چند تکه ابر می گذارد......
سادگی بَسه ،که عاشق تو بودممنی که، دِلواپسم ،گاهی حَسودمعَطر تو، اَلکل شده بویی ندارهرفتنت خاکسترِ ،این ته سیگاره بدون با رفتنت، حِسِت رو کُشتمخاطرات خوبتم ،با تو سوزوندمنه دیگه ،چشمای تو، واسم قشنگ نیستنه دیگه، قلبم واسه، اون روزا تنگ نیستمن دیگه آدمک ،حَوا نمی شمعاشق زمینی ،اینجا نمی شمنمیخوام دِلواپس فردا، بمونمدیگه عاشق نشم، تنها بمونمبرو تنهام بزارو زندگی کنبه هرکی خواستی، وابستگی کنتمامتم بده به اون کسی که...
گاهی دوست داری بمانی ولی مجبوری برویگاهی دوست داری بروی ولی مجبوری بمانیو این انتخاب بین ماندن و رفتن انسان را دیوانه می کند!!!!...
بسه برگرد من واسه تو عمرمو جنگیدم مرگمو با چشم خودم دیدمهرچی که هست تاوانشو میدمبسه برگرد من جون ندارم واسه ی این درد رفتن تو پشتمو خالی کرداز عمر من کم کن ولی برگرد..._برشی از ترانه...
از این خیابونا هر وقت رد میشمدیوونه تر میشم بی حد و اندازه! باور کن، این روزا هر چی که میبینم فکر منو داره یاد تو میندازههر چی که میبینم فکر منو داره یاد تو میندازهانگار قدمام به این خیابونا وقتی که تو نیستی بدجوری وابسته ست! انقدر که با فکرت، قدم زدم اینجاحتی خیابونم از قدمام خسته ست! تو این پیاده رو؛ بینِ همین مردم با اشتباه اما ،خیلی تورو دیدم! این که چرا نیستی؟ من این سوالو از هرکس که میدیدم، صد بار پرسیدم! وقتی حوا...
لحظه ای که می رفتی به پای توافتادم گفتم بی تومیمیرم کنارتوخوشحالم...
گله کثیر دارم از تو گفتی میمانی دائم تودلتنگی شد نصیب تو؟دل من جان داد ار فراق توl0tfii...
هرکاری میخوای بکن تنهابامن قهرنکن تنهایی می کشتم زندگیم زهرنکن حتمامیدونی گلم مرگ دله رفتن توهرچه می کنی بکن هرچه فقط عشقم نرو...
وقتی می مانی و می بخشیفکر می کنند. رفتن را بلد نیستی. باید به آدمها ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ را متذکر شد. آدمها همیشه نمی مانند.یک جا در را باز می کنند و برای همیشه می روند. برشی از کتاب گریز دلپذیر آنا گاوالدا...
گشته ام آتش نشین از رفتنت؛می ترسم تاخیر کند قطارِ آمدنت،پیوسته ی ریل های احساسم را؛و جز ریزشِ ریه هایی از دود،هیچ نماند از رگه های هستی ام برجای؛بازآی!زهرا حکیمی بافقی (کتاب ترنّم احساس)...
دیگر رفتن دلم را نمی لرزاند و قطره های اشک را روی گونه هایم جاری نمیکند ! خوب یاد گرفتم که زندگی بازی هست که اگر گاهی رها نکنی و نروی ، قطعا بازنده خواهی شد ! گاهی باید بروی تا به خودت نزدیک شوی تا دلت آرام بگیرد ، روحت پرواز کند و جست و جوگر تر شوی ! باید بروی تا قدر بودن را بیشتر بدانی و برای لحظه هایت بیشتر تلاش کنی ...این روزها مدام این جمله را با خودم تکرار میکنم تا قدرتمند تر به مسیر ام ادامه دهم :از هر تعلقی که گذشتم، تواناتر شدم.هر ...
روزی هم میروم از آن رفتن ها که آمدن ندارد...
با رفتن ماهتنهانبض پنجره بودکه ایستاد.رضاحدادیان...
ز رفتن تو من از عمر بی نصیب شدمسفر تو کردی و من در جهان غریب شدم...
گاهی یک نفر میرود و با رفتنش نه تنها خودت را بلکه آرزوهایت را نیز پیدا خواهی کرد!...
رفتن را همه بلد هستن..ماندن کار دل هست..دلم را ب دلت زنجیر کرده ام..المیرا پناهی -درین کبودنویسنده...
جرأت حقیقت بازی می کردیم نوبتش شد پرسیدم:چطوری دل می کنی؟خندید و با حالت بامزه ای گفت:یواش یواش کمرنگ می شم!اون موقع متوجه منظورش نشدم.کاش هیچ وقت نمی فهمیدم...!...
بیدار می شوم تا باز بخوابم، در بیدار شدن شتاب نمی کنم.احساس می کنم تقدیر من آنجاست، که امکان ترس نیابم.جایی که می بایدم رفت می روم، و می آموزم....
چون چاره رفتنست بناچار می رویم...
براى رفتننه خداحافظى می خواستمنه راه و نه چمدان؛در سرم، درى باز بودکه بستم و رفتم....
من همه چیزش را گرفته بودم چمدانش را،دستانش را،نگاهش راحتی دقیقه را او اما دلش به رفتن بود...
اونی که رفتنشو داد میزنه نمیخواد بره...
رفتن تو رفتن نبودمرگ بودداد و بیداد کردن دل بود.شعر: تنها محمدبرگردان: زانا کوردستانی...
پشت چشمام دو فنجون قهوه و چند تا کتاب شعر گذاشتمشاید یه روزی از همین کوچه های شهر بی خبربیایبخوای برام شعر بخونیو من سرتاپا ،با عشق گوش بدمشآره چرا میگم چشماممیدونم رفتیاولی خب هنوز پشت چشمام که جاموندی!!!✍مهدیه باریکانی...
آمدیم که برویم قصه ی تلخی ست زندگی ...آریا ابراهیمی...
وقتی می مانی و می بخشی، فکر می کنند رفتن را بلد نیستیباید به آدم ها از دست دادن را متذکر شدآدم ها همیشه نمی مانندیک جا در را باز می کنند و برای همیشه می رونداما منی که ماندم ، نه اینکه رفتن را بلد نیستم...بخاطر تعهدی که دادم ، ماندموگر نه در این جهنمی که تو باعثشی ، مُردن شرف دارد به رفتناشک باران...
قسمت نبود سیب بگوییم پای همدنیا برای عکسِ دوتایی حسود بود آرمان پرناک...
دارکوب ها را از درخت زندگی تان دور کنید،به دارکوب ها نگاه کنید آنها اَره برقی ندارند،مته همراه شان نیست اما تنه سخت ترین درخت ها را سوراخ می کنند،و در دل شان لانه خودشان را می سازند،دارکوب ها با ضربه های سریع کوتاه اما پشت سر هم درخت ها را سوراخ می کنندآنها سردرد نمی گیرند خسته نمی شوند تا لحظه ای که موفق نشوند دست از کار نمی کشند نه ناامید می شوند و نه پشیمان دارکوب ها به خودشان ایمان دارنددر زندگی هر کدام از ما دارکوب هایی...
منآدمِ دیر رسیدن بودمآدمِ دوست داشتن هاىِ دست دومآدمى بودم که هر کجا پا میگذاشتم،یک نفر قبل از من،قولِ ماندن داده بود و رفته بود...که دوستت دارم راهر مدل به زبان مى آوردم،هزاران بار با گوشش بازى کرده بودهر کدام از گل هاى شهر را برایش میچیدم،هیچکدام برایش تازگى نداشتهر عطرى برایش میزدم،بویش،مشامش را قبلاً پُر کرده بود!هر بار به بهانه اى فاصله میگرفتم تا ارزشم را بسنجم،اما براىِ همیشه از دستش میدادم!من همیشه برای رسی...
⊱همه آدم هایی که تَرکتان کَرده اندیک روز بَر میگَردند ...!از الان خودتان را بَرایِ حَرف هایآن روز آماده کُنید !مَبادا خام شَوید یادتان باشَد که هیچ چیز تَغیر نَکَرده ،فَقَط هَمان آدم سابقی است که بِهتَر از شُما را پیدا نَکَرده ⊰...
|هَمهٔ اونایی که رَفتن|قولِ تا اَبَد موندنْ داده بودن... :)...
کسی رو از خوب بودن خسته نکنیم... خدا نکنه انسانی از خوب بودنش خسته بشه، خدا نکنه آدمی بشه که مهربونیش هر بار نگران و آزرده خاطرش کرده. چون اون وقته که بلاتکلیف میمونه، نه بد بودن رو بلده و نه توان خوب موندن رو داره، اون وقته که میره... هجرت از دنیای آدمها به خلوتی که درونش پوچه. سکوتی که قالبش تنهاییه و خودخواسته نبوده، آدمها رو از خوب بودنشون خسته نکنیم....
گاهی رفتن واژه ی غریبی میشودو تو باید آمدن را جشن بگیریرعنا ابراهیمی فرد...
روزها خیلی زود میان و خیلی زودتر میرن ولی یه چیزایی هیچ وقت نه میٰادنه میره اینجاست که چون میگذرد غمی نیست چیزی جز یک حرف نیست!...
میخوام دل بِکَنَم ازاون آدمی که عاشقم نیستهمونی که میگه هرگل مثه اون شقایقم نیستراست میگه،صادق نبودم شایدم لایق نبودمامااین دروغه محضه که به اون عاشق نبودم دروغه آره دروغه عشق بایک نگاهِ سادهبازببین که این دله من چه کاری دستِ تودادهساده مثل یه تبسم آشنا بامن صداتهچرادوری میکنی توبادلی که جون فداتهفکرشم نکن میدونی ساده ردشواز گذشتهنذارهیچکسی بدونه چه به روزِ توگذشتهمن میرم که توبسازی زندگی بایه غریبهمیدونم که حرفای من اینروزا...
تو رفته ای و شادی من دور می شود انگار چشم زندگی ام کور می شود!دیگر دلت هوای مرا هم نمی کند این عشق نیز،وصله ی ناجور می شود هرگز جدایی از تو نشد باورم ولی این است حق هرکه که مغرور می شود!باید که صبر پیشه کنم مثل مرد کهدرگیر ترک منقل و وافور می شود!با دست روزگار تو همدست گشته ای این آش ذره ذره عجب شور می شوددردا که جای شعر از امروز دفترم جایی برای خط خط هاشور می شود!...
با من بمان تا خنده هایم جان بگیردنگذار عمرم در غمت پایان بگیردچیزی ندارم جز همین دیوانه بودنبا ماندنت شاید سری سامان بگیردسیلم که یک دریا جنون در سینه داردای وای اگر با بغض سرگردان بگیرد!یعقوب می ترسید با این فکر، روزیمصری شود یوسف دل از کنعان بگیرد!با من بمان این لحظه ها را کنج غربتبدجور غمگینم... بگو باران بگیرد...چون کودکی بی تاب هستم مادرش کاشاو را در آغوشش همین الان بگیرد!می ترسم از فردا که شاید رفته باشی...