سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
در گوشه خیابان ایستاده بود با همان لباس های رنگی رنگی و کمی چرکینش گویا امروز فعالیتش از همه روز ها بیشتر بود خسته به نظر میرسید همه عابران پیاده دوره اش کرده بودند و صدای قهقهه هایشان تا هفت محله پایین تر هم به گوش میرسید وسوسه شدم نزدیک رفتم و میان عابران خودم را جای دادم آنقدر در خنده غرق بودم که نفهمیدم کی عابران رفتند و من ماندم و او ،سرش را خم کرد بند کفش هایش را محکم کند که ناگهان نقابش افتاد در کمال ناباوری صورتش خیییس اشک و زیر چشمهایش...
دا خوتی دوای دردوم دا خوتی تینا دلیل ضربان قلبوم دا خوتی گرمای روزای سردوم دا خوتی شیر زن مردوم دا ایر روزی نبینیم تیاته او روزو ایبو تنها روز مرگوم...
قصه رابطه ها قصه هرزدلان قصه دخترک زیبارو قصه ان پسر فکر پلید قصه خنده تلخ قصه زود گذر قصه زندگیه شومه پسر قصه ان دختر ناز که شدش بازیچه دست پسر قصه یک یار دروغ در قصه تلخ فکر یک ذهن شلوغ...نجمه خسروی...