یکشنبه , ۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
گاهی خیال می کنمکه می توانمدر میان تاروپود پیراهن سفید مردانه اش،برای عطر آغوشی کهمشامم را نوازش می دهدبمیرم و صدباره زنده شوم....
در گوشه و کنار شهردر هیاهوی فروشنده ها وازدحام رهگذران.زنانی را می بینمکه زخم های به خون نشسته ی روی پیکرشانخبر از فریاد های پر از درد می دهداما یقین دارم که آنهاروزی خواهند مرد،بی آنکه کلامی برای اعتراض گفته باشند....