شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
زندگی کوتاه است ..و زمان میگذرد !چشم من خیره به شبیا که شاید غرق در نور سپید صبحدمچه کسی می داند ..لحظه ها در پی هم می آیندو تو را می خوانند ...زندگی شوخی نیستاشک و آهش کم نیستمن نفهمیدم هرگزغم این عالم چیست ......
دلتنگی زمان نمی شناسد !وقتی می آید همه ات را درگیر می کند .روزها میگذرند و دلتنگی گلویمان را بیشتر می فشارد ..یکی دلتنگ کوچه و خیابان ..آن یکی دلتنگ گذشته ای نه چندان دور و دلخوشی های کوچکش ..من ولی دلتنگیم برای همه ی آدم هاست !برای روزهای خوش گذشته ، خانه ی مادربزرگ و چای قند پهلو .. برای مادرم که بوی قرمه سبزی اش همه جا می پیچید .. برای پدرم که دیگر نیست .. و برای خیلی چیزهای دیگر دلم تنگ است ... !این روزها بیشتر از هر زم...