پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
همه چیز برای او دیگر بی مزه شده بود غم، شادی و درد همه یک مزه گرفته بودند .کامش از بین رفته بود. همه ی مزه ها یک مزه شده بودند و بعد همه ی صداها یک صدا شده بود. یک صدای یکنواخت و تکراری که از دهانهای جورواجور بیرون می آمد. و همه ی بوها که در نهایت یک بو بودند . هر چیزی را که لمس می کرد، چه نرم و چه زبر با بقیه یکجور بود . وروز به روز همه چیز به هم شبیه تر می شد. فهمید دیگر تا زنده است نمی تواند مزه و طعم چیزی را بفهمد و این خودش یکجورهایی خانه ...
چاره ای برایش نمانده بود باید آنقدر می رفت تا مرگش را پیدا کند . همه ی ما یک جورهایی همین راه را می رویم بی آنکه بفهمیم . آن قدر باید برویم تا تسلیم شویم. بدبختی این جاست که گاهی تسلیم آدم از دور شبیه جنگ به نظر می آید./ محمدرضا کاتب / چشمهایم آبی بود /...