سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
«نقطه ی جوش» دل تو سنگ نازنین اما، نقطه جوشت چقدر پایین بودشیک پوش و قشنگ می گشتی دلت اما همیشه مسکین بودبا کلامی به جوش می آمد صورتت سرخ همچنان آهن کاش شیرین و مهربان بودی در تمام دقیقه ها با من کشوری اهل جنگ و خون بودی نقشه هایت بزرگ و سنگین بود آشتی با دل تو زیبا رو مثله صلحی، کریه و ننگین بود همچو باغی بزرگ و پر میوه میوه هایت تمام نارس بود هر شب اما تو میزبان بودی میهمانت شغال و کرکس بود ✍️چهار ...
پلکهایم را روی هم فشار می دهم...سنگین شدن و درگیری ماهیچه مغزم را، به خوبی حس میکنم.!موج های منفی و افکار لعنتیِ شب و روز درگیر من،به ذهنم هجمه می آورد...سعی اش،برای عصبانیتم مرا به نقطه جوشِ خود،می رساند..دستانم را به حالتی باز،وپرخاشگرانه روی دو نیم کره سرم قرار می دهم،آنگونه که انگار گویم:دست به فرار زنید،این جسم تاب وتوانش را به صفر رسانیده..رشته پهن امانم بریده می شود،افکار منفی،چنان چهار پایانی باسرعت روی مغز هم اکنون خسته من، چها...