سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
میان دفترم برگ خزان دارم نمی فهمیبه چشمم بعد تو اشک روان دارم نمی فهمیهنوز اینجا کسی با یاد تو شبها نمیخوابددرون سینه ام درد گران دارم نمی فهمیبرایت می نویسم تا سحر شعر غریبی راز دلتنگیِ تو داغی نهان دارم نمی فهمیاگر چه نو بهارم، رد نکرده سِن من از سیولی از هجر تو قدی کمان دارم نمی فهمیلبالب از غمم، لبخند پر دردم نمی بینیدلی پیر و ولی روی جوان دارم نمی فهمیهوایت آتشی هر شب زند بر جان پر ...