سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
شبایی که دلم میگیرهبه بلندی پناه میبرم و پشت پرده ی اشکبه نقطه های روشن شهر خیره میشم،گاهی از دیدنشون ذوق میکنم و گاهی بغض!ذوق میکنم چون میبنم که هنوزم زندگی هست؛اما وقتی نور خونه هارو مقایسه میکنماز عدالت روزگار بغضم میگیره!باخودم میگم بی شک هرخونه ای که روشن ترهحتما هنوز قلب اون خونه داره می تپه،میدونید قلب هر خونه چیه یا بهتره بگم کیه؟قلب زندگی هرکسی پدر یا سرپرستیه"که حتی فکرسایه ش تا ابد دلت رو گرم میکنهو نفسش نس...
پنجشنبه ها دنیا پوچ می شود! تو می مانی، و اندوه کسانی که جای خالی شان تا ابد در دلت تیر می کشد......
ساده از کسی که دوستش دارید نگذرید،شاید باخودت فکر کنی ...دوباره بهترش را تجربه می کنی...اما نه،،تا ابد درهمان یک نفر باقی می مانی!و در هرکسی به دنبال نشانی از او می گردیمثلا در یکی خنده اش را...در یکی شیطنتش را ...در یکی تن صدایش را...آخ چه بگویم از اسمش که دیونه ات می کند!اما هیچ کدام خودِ او نمی شود...و در آخر ناامید از نیافتنش...در هجمی از خواستن های الکی...با حسرت عشقی از دست رفته...باقی عمرت را ...دل مُرده و چشم...
شب ها باید کسی باشدکه زانو به زانویش، زیر نور ماه بنشینیو چشم در چشم برایش، غزل ها بگویی،و او در جواب برایت، چند خط شاملو بخواند؛همان خط هایی که در آن آیدا راخدای کوچک می نامید!آری باید کسی باشد که در ستایشش،کتاب های عاشقانه از قلم نیفتد...!...
عشق یعنیتو بخندی و من از داشتنتعطشم بیشتر از لحظه ی اول بشود...
آنچه روشن بکند صبحِ مرا خنده ی توست......
پدری دارماز جنس بهارقامتش سرو بلند،رحمت و صبر و قرارسخنانش پُر پَنددیده اش رود روان...پدر ای هستیِ من !تا ابد سبز بمان.......
عشق است وهمین لذتِ رسواییِ عالم!عاشق که شوی،عقل به سر راه ندارد......
درد یعنی که شبی بین غم و بی خوابیهوس دیدن یاری که تورا کشت، کنی......
دل شکستی و نگفتی که خدایی دارداز پس حادثه ها کار تو را می بیندمن به گردی زمین معتقدم میبینیکه خدا بال و پر ظلم تو را می چیند...
نشستم رو به درگاهت، در این شب های نورانیخداوندا نجاتم دِه، از این دنیای ظلمانی...
تو مقصر نیستی!فقط می خواستیاز پل بگذریگذشتی و خرابم کردی!من مقصرمکه به یک عابر،دل بستم......
خرابم کردی و رفتی ندانستی چه بر من شدکه یک عابر نمی فهمد غم سنگین پل ها را...
آنقدر پاییز رادوست دارم که،این حس نگرانم می کندهرچه را اینگونه خواستمبه چشم بر هم زدنیازدست دادم!دلم می خواهدهمه ی چمدان هایم راپر از پائیز کنم؛میخواهم لااقلفصل آمدنت را تا ابد داشته باشم...
کاش میشدآدمیزاد که به ته خط رسید،مثل ساعت شنی برعکسش کردو فرصت دوباره به او داد!کاش میشد پایان های تلخ راخط زدو تمام داستان ها را با فصلیخوش به اتمام رساند؛کاش میشد فقط لحظه ایقلم سرنوشت به دستان من می افتادتا برای پدرم قدری جوانیو برای مادرم دلی خوش را قلم بزنم..و برای خودمتنها دیدار مجدد توراراستی چرا کاش ها سبز نمی شوند!؟...
باران که می بارد"حسود میشوم"و به زمین و زمان حسادت میکنم!به شیشه ی پنجره که طعم بوسه هایآبدار باران را می چشد،به آسمانی که بغضش راخالی می کندبه زمینی که پر از عطر خاطره میشود؛به درختانی که تن می شُویندبرای تولدی دیگر...و درآخر به دستانی که تومی گیریو به قدم زدن در باران دعوت میکنی!راستش همه را می شود تحمل کرداما حسرت این آخری مرا خواهد کشت......
امان از این" پنج شنبه ها"انگار کسی یا حسی کُشنده،دلت را از سینه ات میدَرَدو به بی رحم تری شکل ممکنچنگ میزند!انگار که در دلت رخت می شویندو با خشونت تمام می فشارندطوری که از گوشه گوشه ی دلتخون آبه یی از خاطرات می چکد؛گاهی آرام میشوی و گاهی میسوزیو این آتش تو را به خاک های سردی می کشدکه عزیرانت را به رسم امانت بلعیده اند،آرامگاهی که آب بر آتشِ دلو آتش بر خرمنِ افکار دنیایی ست،جایی که در تمام شهرها بهشت نامیده ...
+چرا نمیخوابی؟_مگه تو میذاری+من!؟ منکه دیگه نیستم_مطمئنی؟چیه چرا ساکت شدی؟+من دیگه رفتم خیلی وقته، نمیبینی؟_خب اشتباه تو همینه، که فکر میکنی رفتی نیستیببین تو اینجایی،تو همه ی ترانه هاپشت پنجره، تو آشپزخونهتو اتاق، تو خیابون،حتی تو آینه...چه خوش خیالی که فکر می کنی رفتیتو اینجایی، من رفتم!من تموم شدمو از من فقط تو موندی+اما اینا همش خیاله_فرقی نمیکنه تو یا خیالتوقتی خاطراتت هنوز نفس می کشندحالا تو بگو من چطوری بخ...
فرق زیادی ستبین دوست داشتن و"اعتماد داشتن"شاید بشود هر کسی رادوست داشت،اما قطعا نمیشود به هرکسیاعتماد کرد؛"اعتماد از عشق هم بالاتر است"...
روز عشق آمد و من غرق تمنای تو ام... باحضور تو دلم شاد وجهانم عشق است...
تو شیرینی چو سیگاری که قبل ازترگ می چسبدپر از سم نفس گیری، که باشی مرگ می ارزد!!...
می کشد خاطره های تو در این ماه مرا ماه خرداد،عجب داغ غریبی دارد.....
فکر کن اولین روزتابستان باشد،و یاد تو از سقفخیالم چکه کند!مثل صدای یخ در شربت،مثل خنکی هندوانه در یکظهر داغِ تابستانی،مثل یک نسیم که جانت رانوازش می کند...عاشق که باشیمیتوانی با خیالش همزندگی کنی!نه گرما حریفت می شود؛و نه این جمعه هایبی حوصله ی کشدار......
جمعه باید باتو سر میشد ولی این روزگارطاقت خندیدن انسان عاشق را نداشت...
دم رفتن که نشد سیر نگاهت بکنمتا ابد حسرت تو در دل من جا دارد...
مادرت را ببوس؛وبه آغوش بکشتا نبودش را نبوسیدهو سنگی سرد را در آغوشنکشیده ای...میروی عمری، نمی فهمی دراین عالم فقطروشنی بخش، مسیر تو دعای مادر استبی حضور سایه اش دنیا جهنم می شوددیر می فهمی بهشتت رد پای مادر است...
می رسد فصل بهار و میرود از دل غبارآسمان رحمی کن و بر خاطرات من نباربر من دل خسته که دارم هوای زندگیگرچه عمرم سرشده در کوچه های انتظارانتظار دست گرمی که مرا گم کرده استخاطراتی که به دادم میرسد شب های تاریاد چشمانی که مرهم میشود بر زخم دلزندگی بی خاطرش هرگز ندارد اعتبارآه، از دلتنگی عشقی دم تحویل سالفکر یاری که پُراست از خاطرات ماندگاربا خیالش سیب و سبزه میگذارم روی میزسفره ی هفت سین من پُر میشود از عطریار...
تنهایی یعنی:سرت درد کند،برای داشتن کسی که تنهادلیل تنهایی توستتنهایی یعنی اویی که باید باشد، نباشد؛کسی که داشتنش محال استو فراموش کردنش ناممکن...تنهایی یعنی: تو نباشیو من بین و بغض و حسرتبا دلتنگی تمام"خیالت"را به آغوش بکشم!و بدتر از تنهایی هم یعنیتو حال مرا بدانی، بخوانی، و باز نیایی......
لطفا هر صبح️جای خورشید، بر من بتابخیره بر چشمانم بخند،و بهانه ی آغازِ دیگری باش.️️️...
دردِ دل با کَس نگفتم، دردِ من گفتن نداشت خنده بر لب می زدم، هرچند خندیدن نداشت ...
خسته از زندگی، کاش خدا رحم کند...زود امضا بکند برگهٔ استعفأ را......
می نشینم با خیالت چشم می دوزم به دردر هوایت شب به شب از عمر من کم می شود...
وفاداری شبیه من به خواب خود نمی بینیچنان دیوانه ات بودم که بی تو، با تو بودم من...
میان دفترم برگ خزان دارم نمی فهمیبه چشمم بعد تو اشک روان دارم نمی فهمیهنوز اینجا کسی با یاد تو شبها نمیخوابددرون سینه ام درد گران دارم نمی فهمیبرایت می نویسم تا سحر شعر غریبی راز دلتنگیِ تو داغی نهان دارم نمی فهمیاگر چه نو بهارم، رد نکرده سِن من از سیولی از هجر تو قدی کمان دارم نمی فهمیلبالب از غمم، لبخند پر دردم نمی بینیدلی پیر و ولی روی جوان دارم نمی فهمیهوایت آتشی هر شب زند بر جان پر ...
آنچه روشن بکند صبح مراخنده ی توست...در غیابت دلِ من،بی نَفَست می گیرد...! ️️️...
توبه کردم که دگر شعر نگویم ز فراقاین دل توبه شکن با غم عشقت چه کند؟...
یا حسین فریاد کردی، که دگر یاور نداریبی وفایی را ز امت ،این چنین باورنداریجان فدای ناله های آخرین سرباز راهتعالم از داغت بسوزد،که دگر اصغر نداری...
گفتند که درد است سرانجام خیالتاین درد خوشم باد که بیمار توام من...
قتل عمد است، کسی را که تو را می خواهد!به نگاه دگری ، از بر خود دور کنی؛...
چه دردی بدتر از اینکه،بخواهی رفتن او را؛خودم صدبار جان کندم،ولی رفتن صلاحش بود...
تو خندیدی و چشمانت ز یادم برد رفتن رامن از لبخندت آموختم ز این دنیا گذشتن را...
ترسم در آرزویت حسرت به دل بمانموقتی به تو رسیدن در قسمتم نباشد...
عشق است و همین لذت رسوایی عالم !عاشق که شوی، عقل به سر راه ندارد......
گفتن که درد است سرانجام خیالتاین درد خوشم باد که بیمار توام من...
میان دفترم برگ خزان دارم نمی فهمیبه چشمم بعدتو اشک روان دارم نمی فهمیهنوز اینجا کسی با یاد تو شبها نمیخوابددرون سینه ام درد گران دارم نمی فهمیبرایت می نویسم تا سحر شعر غریبی راز دلتنگی تو داغی نهان دارم نمی فهمیاگر چه نو بهارم، رد نکرده سِن من از سیولی از هجر تو قدی کمان دارم نمی فهمیلبالب از غمم، لبخند پر دردم نمی بینیدلی پیر و ولی روی جوان دارم نمی فهمیهوایت آتشی هر شب زند بر جان پر دردمو هر شب در دلم آتشفشان دا...
شبی بارانی وغمگین، به اشک خود وضو کردمدوباره دیده را بستم و بغض خود فرو کردممرا خوش بود رویایت، چو آبی بر گلی تشنهجفا کردم به رویایت، خودت را آرزو کردمچه شب هایی که با شعر و خیال تو سحر کردمهمین که زنده ام بی تو، نمیدانی هنر کردمکه دل بی عشق می میرد ولی بی زندگی هرگزمن عمری بی وجود تو،بدون عشق سر کردم...
من آبانی ام تشنه ی گفتنم، مگر میشود بی غزل سر کنم؟در این فصل نقاشیِ عاشقی، چگونه تو را از دلم در کنم؟من آن عابرخسته درجاده ام،که راهی ندارم به جزردشدنچگونه ازعشقی بگویم که رفت، چگونه نباشی وباور کنم؟دراین باغ بی باروبرگ خزان،تبرگشته کابوس هرخواب منمنم تک درخت کهن سال باغ، کجا جرعه ای تا لبی تر کنم؟نشسته به دل آتشی از غمت، دعایم شده باز دیدار تو!میان دل و عقل و این زندگی، کدامین ندانم که داور کنم؟مرا دیدن روی تو مرهم است، ب...
شده از درد بخندی ، که نبارد چشمت؟من در این خنده ی پرغصه، مهارت دارم......
چمدان دست گرفتم که بگویی نروم تو چرا سنگ شدی راه نشانم دادی؟...
دل من طواف می خواست نه گذشتن و پریدنتو ولی چه بی محابا، ز حریم دل گذشتی...