سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
نیمه شب شده بود..با کلافگی به این سو و آن سوی تخت غلت می زدم..من که خسته بودم! پس چرا خوابم نمی برد؟!از پس پرده ی اتاق نسیم خنک شبانگاهی به درون اتاق وزید..نفس عمیقی کشیدم و هوای پاک را به داخل ریه هایم هدایت کردم..بوی آشنایی به مشامم خورد..بوی.. سلام خانوم کوچولو!:) س..سلام..علی..خ..خوبی؟! تو که خوب باشی منم حالم خوبه..نگاهی به سبد نارنگی که با هر دو دست سراسرش را احاطه کرده بود انداختم..آخ جون نارنگی.. برای من آوردییی؟!(...