پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
پشت صحنه بودیم بهم گفت: -اگه حالت خوب نیست این سانس کنسل کنیم بهش گفتم :این مردم اومدن چند ساعتی از تموم غم هاشون دور باشن چجوری دستشون رد کنم حال من که خوب نمیشه سرش رو تکون داد یه لبخند ملیح زد و دستش گذاشت رو سینه من گفت: -مردم بزرگترین دلیل حال بدی هاشون همینه بجایی که واقعا بخندن یه نقاب میذارن رو صورت شون و.... ای بابا داداش بگرد علت دردت پیدا کن حال دل توام خوب میشه من برم برای شروع تایم ...
داستانک تعارف - بفرمایید!- شما اول بفرمایید!- اختیار دارید! شما بفرمایید!- نه، خواهش می کنم شما بفرمایید!- ای بابا! دختر نمی فهمی می گویم شما بفرمایید!؟- اِه! بد اخلاق! چته!؟ احترامم حالیت نیست!؟و با سَر بیرون رفت.- آخیش راحت شدم! جا باز شد!.هنوز این جملات را کامل نگفته بود که، پسرک هم با سر بیرون کشیده شد.■●■صدای گریه ی دو قلوها، فضای زایشگاه را پُر کرده بود. زانا کوردستانی...
چشمانش را که باز کرد، یادش آمد که باید غم گین باشد. به این فکر می کرد که زندگی اش بدون غم، مانند غذایی است بی نمک. سپس خواست که باقی روزش را در غم حل شود....
داستانک آرزوبا سر و صدای زیاد و وحشتناکی بر زمین خورد!.کارگر چوب بر، اره برقی اش را خاموش و با پشت دست عرق پیشانی اش را پاک کرد.-- : ای کاش با من مداد و دفتر بسازند، یا که تلی هیزم، نه دسته ی تبر.این سخنان را درخت صنور در لحظات آخر سقوطش با خود زمزمه می کرد.زانا کوردستانی...
رسیدم به چراغ قرمزدستشوُ نزدیک دستم کرد و گفت: یه اعترافگفتم: بگو، گفت: حس کن، نشنیدی؟یه لحظه مکث کردم گرمای دستش داشت حرف میزد اولش واضح نبود ولی تا با قلبم گوش کردم داشت به وضوح میگفت: دوست دارمو این اولین ابراز علاقه ای بود که مستقیم رفت توی قلبموُ با ذره ذرهء وجودم حسش کردم اصلا تکراری نبود و از روی عادت هی نمیگفت جانم، عزیزم، دوستت دارم روو چه شیرین میشه گاهی بدون کلمات حرف زدن...ارس آرامی...
آخر سال بود و هوای عید... از زمستان، در کوچه و روی کوه های اطراف کمی برف می توانستی ببینی!رسم بود چندروز به عید مانده، برنج می پختند،برای تازه عروس ها عیدی می آوردند،لباس نو می پوشیدند! خلاصه آخر سال یک جور دیگر بود برای همه! مدرسه تعطیل شده بود و من مشغول ورق زدن «پیک شادی» بودم و از تماشای عکس هایش کیف می کردم!گاهی هم برگه های پیک را می بوییدم! آخ که چقدر عاشق این کار بودم...از مخابرات مادر را خواستند و با پدر حرف زده بود،پ...
خسرو شکیبایی یه حکایت خیلی قشنگیو تعریف میکنه که میگه: «ماهیمون هی می خواست یه چیزی بهم بگه، تا دهنشو باز می کرد آب می رفت تو دهنش، و نمی تونست بگه؛ دست کردم تو آکواریوم درش آوردم. شروع کرد از خوشحالی بالا پایین پریدن؛ دلم نیومد دوباره بندازمش اون تو، اینقدر بالا پایین پرید، خسته شد خوابید؛ دیدم بهترین موقعه تا خوابه دوباره بندازمش تو آب، ولی الان چند ساعته بیدار نشده؛ یعنی فکر کنم بیدار شده، دیده انداختمش اون تو، قهر کرده خودشو زده به خواب.این...
کلاس دوم دبستان بودم دو روز دیگه روز معلم بود به پدرم گفتم :بابا دو روز دیگه روز معلمه پول بده میخوام کادو بخرم .بابام گفت خودم یه کادو میدم ببری بدی معلمت یه کادویی که تک باشه و هم استفاده اش کنه .!!! تعجب کردم .!!گفتم باشه پدرم میوه فروشی داشت روز معلم که شد رفتم دم مغازه ی بابام گفتم بابا امروز وقتشه چی ببرم واسه معلمم دو تاکاهو برداشت روزنامه پیچ کرد داد دستم گفت بیا اینم کادوی روز معلم .!! وای بابا اینارو ببرم گفت آره دخترم حالا ببر ببین کاد...
نه خیر درد تو با چایی نباتحل بشو نیست دختر ...وگرنه میرفتم یه چایی نبات حسابی براتمیاوردم که بخوری بلکه دردت بیفته...خانم جون؟ من که دل درد ندارمدل درد نداری مادر ولی درد دل که داری ...وقتی میشینی رو این تختو نیم ساعت به حوضخیره میشی یعنی درد دل داریدرد دلم با چایی نبات حل بشو نیستخندیدمو به چشمای مهربون سبز رنگش کهزیرش پر از چروک شده بود زل زدمگفت :اونجوری نگام نکن ما هم جوون بودیمخیلی هم از شما بهتر این چیزا حالیمون میشه...
آرزوبیرانوند (تو پدر خوبی میشی)تو پدر خوبی میشیاینو همیشه زری بهم می گفت، زری دختر همسایمون بود … تو همه ی خاله بازی ها من شوهر زری بودم ، رضا و سارا هم بچه هامون …همیشه کلی خوراکی از خونه کش می رفتم و میاوردم واسه خاله بازی، ناسلامتی مرد خونه بودم ، زشت بود دست خالی بیام … یادمه یه بار پفک و یخمک و آجیل تو خونه نداشتیم منم قابلمه ی نهارمون رو بردم واسه زن و بچه موقتی رفتم تو حیاط ، زری داشت به بچه ها می گفت سر و صدا نکنید الان ب...
5/5 تو همون گیرداد مامانم اومد!و با صحنه ای مواجه شد که زیور با سر و کله اناری بدون چادر رو زمین دراز کشیده و نصف چادرش رو من و بقیه اش تو حوض و دُم موهای بلند و بافته شده زیور هم افتاده بود رو صورت من! (البته فکر بد نکنید انقدر گره روسریش سفت بود که باز نشد)کاسه های جهیزیه ننه هاجرم که نگوو تیکه تیکه هر طرف افتاده بودن آش کاسه دومی جوری ریخت که رشته های آش همه جامون چسبیده بودن! یاد اون کرم خاکی دم در افتادم!چشتون روز بد نبینه زیور که با چ...
4/5من هول هولکی کاسه رو خالی کردم و شستم، اون موقع ها مُد بود کاسه نذری رو باید پُر تحویل میدادی خب مامانم نبود که پُرش کنه در نتیجه خودم دست بکار شدم از حیاط یکدونه گل محمدی بزرگ و خوشگل کندم و گذاشتم تو کاسه، زیور داشت زیرزیرکی نگام می کرد آخ یادم رفت بگم اسمش زیور بود درست بالای سرش یک انار ترک خورده رو درخت بود چند روزی بود که می خواستم بکنمش حیفم میومد آخه بزرگترین انار درخت بود یهو به خودم حس فردین گرفتم دلمو زدم به دریا از خودم گذشتم که ...
3/5 اینم براتون بگم دختر ننه هاجر از عمد چون می دونست مامانم خونه نیست و من تنهام اومده بود تا به بهانه آش خودی نشون بده خلاصه نذر یا نظر کدوم داشت نمیدونمبین خودمون بمونه منم یک کوچلو ازش خوشم میومدیهو با اون صدای ناز و لرزانش گفت: (بیام برداری) چون دم خونه ما یه پله داشت منظورش این بود که بیاد جلوتر تا من کاسه آش بردارمرفتم کاسه رو بردارم سرشو آورد بالا و نگام کرد یهو چشمام میخ اون چشمای تیله ایش شد وااای خدا این اگه شلخته نبود چی میشد!...
2/5یهو یک چیزی شبیه کرم خاکی روی آستینش برام جلب توجه کرد که بعد فهمیدم یک از رشته های آش بوده که موقع پختن لابد چسبیده به آستینش و اونم طبق معمول یادش رفته تمیز کنه خیلی دختر شلخته ای بود از موهای نامرتبش که از لای روسری زده بود بیرون و شبیه قطره های قیر که تو تابستون از پشت بوم آوریزون میشه شده بود نگم براتونیکی از پاچه های شلوارش نمیدونم چرا کوتاه تر بود البته یکم! همه اینارو تو یک لحظه دید زدم! گفتم که با حیا بود و به من اصلا نگاه نمی کرد...
پنج شنبه بعدازظهر بود یهو صدای در اومد تق تق یکجوری ناآشنا در می زد چرا دوتا تق چرا سه تا نه؟رفتم در باز کردم دختر همسایه بود یا بقول مامانم دختر همساده! همون دختر ننه هاجر دیگه، راستش ننه هاجر تو کال گیلاسی خیلی معروفه تا یادم نرفته بگم کال گیلاسی اسم محلمونه، یک سینی صورتی دستش بود توش دو تا کاسه چینی گل قرمز که احتمالا مال جهیزیه خود ننه هاجر بوده پُر آش و روش کلی روغن نعنا ریخته بود که بوش همه محل برداشته بود خلاصه خواسته بود همه هنرهاشو رو...
✍🏻عبارت تاکیدی:هر نهالی با امید روزی جوانه میزند،امید را در خانه ی دلمان با رویا زنده نگه داریم.🌱نهال،دختر آخر پروین دخت، هرروزصبح به محض چشمک زدن خورشید، ازلابلای پرده ی تور اتاقش، به آرامی با سرانگشتان ظریفش ، پلکهای هنوز در خواب مانده از رویایش را، نوازش میداد و مشتاقانه دمپایی های قرمز رنگش را می پوشید و روانه آشپزخانه کوچکشان میشد آشپزخانه ای با کابیت های چوبی سبز رنگ که رنگ آمیزیش کار خودش بود،کتری را روشن می کرد، به صورت مهتاب گونه اش...
🧚🏻♀️نشانه ها را دنبال کن نشانه ها تو را به سر منزل جانان میبرند.✍🏻داستانک:از کنار شمشادهای خیس از شبنم، پاورچین پاورچین گذر کرد، پشت پرچین اندکی مکث کرد؛ خورشید از بام کوتاه صبح خود را بالا می کشید و تلالو انوارش از لابه لای پرچین، صورت زمخت و مردانه اش را نوازش می کرد؛ غرق در رویای غمناکش بود که با صدای بانگ خروس به خودش آمد؛ او را دید دخترکی با گیسوان افشان که در خواب هم دیده بود.دخترک زیبایی که نشانه های بلوغ در انحنای اندام ظریفش ن...
رفتی؟ تو هم؟ رسمِ معرفت!؟ نمکِ محبت!؟ چه شد آقا!؟ اُخوت؟ صداقت؟ شوق رقاص بی همراهی حاضرین،می شود روضه ی مصیبت! ماندم! ماندند!؟ قدمِ اول نالوطی بودن را آن ها برداشتند، برنداشتند!؟ بودید که! ندیدید!؟ به قلبم! به پینه های بغضش! پشت نکردم و پشت کردند! رها نکردم و رها کردند! زِکی به باد! از سایه ام ترسیدم! که مبادا از این ها یادبگیرد و دشنه به دست شود! رفتم چون؛ ریشه ی ماندنم خشک شده بود در مرام شان...حقیقت را دریاب بزرگوارم! ه...
مثل همیشه زیر درخت مورد علاقه اش نشسته بود... هوا ابری بود و باران عجله داشت برای باریدن... بارانی زیبایش را به تن داشت و رو به آسمان لبخند میزد.... احتمالا خدا را شکر میکرد که مادرش دوباره نفس میکشید.. کتابی که چند دقیقه پیش میخواند را برداشت و قدم زنان راه خانه شان را در پیش گرفت... خودم را پشت درخت پنهان کردم که مبادا مرا ببیند و رسوا شوم.... در خانه شان به مناسب حال خوب مادرش مهمانی برپا بود، و من میدانستم... میدانستم که به خاطر آن همه سر و ص...
کنار ساحل قلبت ارام نشسته ام سردیه نسیم سحری صورتم را نوازش میکند دستان سرما زده ام را با بخار چایی داغ گرم میکنم سرم را روی شانه هایت میگذارم ب ارامیه ساحل و روشن شدن هوا خیره میشوم باورم نمیشود ک من کنار تو ام و تو اینجایی ....و چه خوابه دلنشین و دلچسبی🦋💫...
به ارایشگر گفت دامادی بزن!ارایشگر با وسواس تمام شروع به کار کرد و موهای پسرک را به زیبا ترین حد ممکن درست کرد 🦋👌🏼پسرک نگاهی به ایینه انداخت “چشمانش سرازیر شد از اشک به ارایشگر گفت حالا همه شو از ته بزن !!ارایشگر متعجب و حیران پرسید چرا؟؟!؟؟!پسرک گفت :میخواستم ببینم امشب اگر به جای داماد کنار او می ایستادم چه شکلی میشدم 💔💔...
جلوی آینه می نشیندچشمان اشکالودش را پاک میکنددستی به صورت خسته و پژمرده اش میکشد!و در آخر آنقدر زیبا می شود که هیچکس نمیفهمد خسته ترین دختر جهان است!...
تنها کسی بود که پُرحرفی هام براش عاشقانه بود. عاشقِ عینک دودی بود. کلی عکس از خودش برام فرستاده بود ولی هیچ عکسی از من نداشت.حالا بعدِ نُه ماه، اصرار داره همدیگه رو ببینیم !یه برچسب می زنم روی دماغم و با خودم می گم: اگه نخندم وُ لبام رو غنچه نگه دارم همه چی حلّه!همون جایی که قرار گذاشتیم نشسته. با همون عینک ِ دودی و تیپِ همیشگیِ توی عکس هاش. عصای سفیدش رو که می بینم در جا، چسب رو می کَنم. دیگه لازم نیست لبام رو غنچه نگه دارم.محسن...
بهزاد هوای پرواز داشت...پرواز از خود...پرواز از دنیا...پرواز از این همه بی حاصلی عمر...پروازی برای ابدی شدن...بهزاد یک مرد بود... یک پدر... یک انسان...بهزاد غمگین بود... شاید مثل هزاران مرد تنها و بی دفاع...بهزاد روزی در بی وفایی های دنیا جامانده بود...یکی از روزهای بهار بود که همسرش برای همیشه ترکش کرده بود و دعوت حق را لبیک گفته بود...بهزاد مانده بود و دوقلوهایش و هزاران تنهایی...هنوز سی و پنج سالش نشده بود که روزگار قلبش ر...
دلم میخواهد همانند شال گردن گرم،در روزهای برفی کنارت باشم... یا که مرهمی باشم بر زخمهای نمک خورده ی قلبت... دلم میخواهد همان موسیقی گوشنواز مورد علاقه ات باشم که در عمیق ترین روزهای دلتنگی ات گوش میدهی... یا که همان گل خوشبویی باشم که صبحگاهان با بوی خوشش از خواب بیدار میشوی...دلم میخواهد همان شانه ای باشم که در وقت بی حوصلگی خستگی هایت را با آن به در کنی... یا همان نسیم خنکی که در لابلای گرمای تابستانحالت را خوش می کند...یا که ...
پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادرپسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به ...
✿✿✧✿💜💍💜✿✧✿✿*☔️♡ روی اینکه بچه مون پسرباشه از اول بارداری پافشاری میکردم!وسایل پسرونه خریدم... اسمایپسرونه انتخاب میکردم، حتیدنبال راهای طبیعی توی نتمیگشتم که بفهمم بچه چجوریجنسیتش پسر میشه!کارامو که دید، دستمو گرفت،نشوند منو بغلش و گفت: ببینزینب... بچه یه نعمته! جنسیتشفرقی نداره که انقد خودتو داریبه آب و آتیش میزنی عزیز دلم!مهم سلامت بودنشه...بغض کردم، گفتم: تو که آرزوتشهادته... همشم تو عملیاتی!اگه از دستت بدم چی...
نیمه شب شده بود..با کلافگی به این سو و آن سوی تخت غلت می زدم..من که خسته بودم! پس چرا خوابم نمی برد؟!از پس پرده ی اتاق نسیم خنک شبانگاهی به درون اتاق وزید..نفس عمیقی کشیدم و هوای پاک را به داخل ریه هایم هدایت کردم..بوی آشنایی به مشامم خورد..بوی.. سلام خانوم کوچولو!:) س..سلام..علی..خ..خوبی؟! تو که خوب باشی منم حالم خوبه..نگاهی به سبد نارنگی که با هر دو دست سراسرش را احاطه کرده بود انداختم..آخ جون نارنگی.. برای من آوردییی؟!(...
عکس کودک کاری رو دیدم که بدلیل فقرخودکشی کرده بود.اشک توچشام جمع شدو یادکودکی خودم افتادم امامن همیشه باخودم میگفتم غصه نخور خدا از اون بالا تورو می بینه و دستای کوچیکت می گیره....
زمونی دیدمش که سوی چشماش رفته بودو دیگه منو نمی دید.مادرم رو میگم که جوونیش رو پای من گذاشت ولی دل من لیاقت عشق بیکرانش رو نداشت.خدا خدا میکنم پسرم مث من نشه....
روی چند آجر که شاید می شد آن را صندلی نامید، نشسته و به ترکیبِ زیبایی که از غروب آفتاب و دسته ای از پرندگانِ مهاجر به وجود آمده بود، چشم دوخته بود.پیرمرد هر روز در همین ساعت، کت و شلوارش را به همراهِ کفشی که آن را برق انداخته بود، می پوشید و همان جا می نشست.خیابانِ اصلیِ روستا خلوت بود و این مسئله او را تنهاتر از قبل، می کرد.هرچند خیالِ او، نامحدود بود. در آن مکان آرام و قرار نمی گرفت، پرواز می کرد، می دَوید، به اقوامش سر می زد. گونه ی سرخِ...
میدان مالیه زاهدان ... داستانکی از نسرین بهجتی آبانسر میدان مالیه زاهدان با علاقه من و خواهر کوچکم پنهان چشم اهل خانواده دو سیخ جیگر سفید می خوردیم بعدها مزه اش را در هیچ رستورانی در دنیا تحربه نکردم به خواهرم می گفتم شاید دنیا دیگه ای نباشه اینقدر از شماتت مادر نترس سال بعد یک سال در مدرسه ای در چابهار درس می خواندم وقت ظهر برای اینکه همکلاسی های مستمندم با خیال جمع غذایشان را بخورند زودتر از همه با لذت غذا را می خوردم و در حالیکه می خندیدم ...
داستانکپشت پنجره بال بال می زدند پرنده ها..تا دم دمای صبح زدوخورد بود هوا.دل نمی خواست آسمان از خواب بیدار شود.اَبرهای غلیظ سیاه دی.رعد و برق دسترس خیابان.دُرناهای سفید پاره پاره روی روزنامه ها......