متن داستانک
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات داستانک
«گلدون»
عشق مثل یک گلدون پر از خاک بود،
که هر روز بهش آب می دادیم، اما هیچ وقت گل نمی داد.
تو گفتی: این گلدون کجاست؟
من جواب دادم: تو نمی بینی؟ همین جاست، در این دست ها.
تو خندیدی و گفتی: دست های تو همیشه خالی اند.
گفتم:...
ازت ممنونم.
چهره اش کمی تغییر کرد، شاید تعجب بود یا شاید هم درک. نگاهش هنوز به زمین بود.
+ «چرا؟» صدایش مثل همیشه آرام و بی تفاوت.
«به خاطر همه چیز. فقط...» صدای نفسش را گرفت. انگار کلمات نمی خواستند از گلویش بیرون بیایند.
«فقط؟» نگاهش به او سنگین...
پشت صحنه بودیم
بهم گفت:
-اگه حالت خوب نیست
این سانس کنسل کنیم
بهش گفتم :
این مردم اومدن چند ساعتی
از تموم غم هاشون دور باشن
چجوری دستشون رد کنم حال من
که خوب نمیشه
سرش رو تکون داد یه لبخند ملیح زد
و دستش گذاشت رو سینه من...
داستانک تعارف
- بفرمایید!
- شما اول بفرمایید!
- اختیار دارید! شما بفرمایید!
- نه، خواهش می کنم شما بفرمایید!
- ای بابا! دختر نمی فهمی می گویم شما بفرمایید!؟
- اِه! بد اخلاق! چته!؟ احترامم حالیت نیست!؟
و با سَر بیرون رفت.
- آخیش راحت شدم! جا باز شد!....
چشمانش را که باز کرد،
یادش آمد که باید غم گین باشد.
به این فکر می کرد که زندگی اش بدون غم، مانند غذایی است بی نمک.
سپس خواست که باقی روزش را در غم حل شود.
داستانک آرزو
با سر و صدای زیاد و وحشتناکی بر زمین خورد!.
کارگر چوب بر، اره برقی اش را خاموش و با پشت دست عرق پیشانی اش را پاک کرد.
-- : ای کاش با من مداد و دفتر بسازند، یا که تلی هیزم، نه دسته ی تبر.
این سخنان...
رسیدم به چراغ قرمز
دستشوُ نزدیک دستم کرد و گفت: یه اعتراف
گفتم: بگو، گفت: حس کن، نشنیدی؟
یه لحظه مکث کردم گرمای دستش داشت حرف میزد اولش واضح نبود ولی تا با قلبم گوش کردم داشت به وضوح میگفت: دوست دارم
و این اولین ابراز علاقه ای بود که...
آخر سال بود و هوای عید...
از زمستان، در کوچه و روی کوه های اطراف
کمی برف می توانستی ببینی!
رسم بود چندروز به عید مانده، برنج می پختند،
برای تازه عروس ها عیدی می آوردند،
لباس نو می پوشیدند! خلاصه آخر سال یک جور دیگر بود برای همه!
مدرسه...
خسرو شکیبایی یه حکایت خیلی قشنگیو تعریف میکنه که میگه: «ماهیمون هی می خواست یه چیزی بهم بگه، تا دهنشو باز می کرد آب می رفت تو دهنش، و نمی تونست بگه؛ دست کردم تو آکواریوم درش آوردم. شروع کرد از خوشحالی بالا پایین پریدن؛ دلم نیومد دوباره بندازمش اون...
کلاس دوم دبستان بودم دو روز دیگه روز معلم بود به پدرم گفتم :بابا دو روز دیگه روز معلمه پول بده میخوام کادو بخرم .بابام گفت خودم یه کادو میدم ببری بدی معلمت یه کادویی که تک باشه و هم استفاده اش کنه .!!! تعجب کردم .!!گفتم باشه پدرم میوه...
آرزوبیرانوند
(تو پدر خوبی میشی)
تو پدر خوبی میشی
اینو همیشه زری بهم می گفت، زری دختر همسایمون بود … تو همه ی خاله بازی ها من شوهر زری بودم ، رضا و سارا هم بچه هامون …همیشه کلی خوراکی از خونه کش می رفتم و میاوردم واسه خاله بازی،...
5/5 تو همون گیرداد مامانم اومد!
و با صحنه ای مواجه شد که زیور با سر و کله اناری بدون چادر رو زمین دراز کشیده و نصف چادرش رو من و بقیه اش تو حوض و دُم موهای بلند و بافته شده زیور هم افتاده بود رو صورت من! (البته...
4/5
من هول هولکی کاسه رو خالی کردم و شستم، اون موقع ها مُد بود کاسه نذری رو باید پُر تحویل میدادی خب مامانم نبود که پُرش کنه در نتیجه خودم دست بکار شدم از حیاط یکدونه گل محمدی بزرگ و خوشگل کندم و گذاشتم تو کاسه، زیور داشت زیرزیرکی...
3/5 اینم براتون بگم دختر ننه هاجر از عمد چون می دونست مامانم خونه نیست و من تنهام اومده بود تا به بهانه آش خودی نشون بده خلاصه نذر یا نظر کدوم داشت نمیدونم
بین خودمون بمونه منم یک کوچلو ازش خوشم میومد
یهو با اون صدای ناز و لرزانش...
2/5
یهو یک چیزی شبیه کرم خاکی روی آستینش برام جلب توجه کرد که بعد فهمیدم یک از رشته های آش بوده که موقع پختن لابد چسبیده به آستینش و اونم طبق معمول یادش رفته تمیز کنه خیلی دختر شلخته ای بود از موهای نامرتبش که از لای روسری زده...
پنج شنبه بعدازظهر بود یهو صدای در اومد تق تق یکجوری ناآشنا در می زد چرا دوتا تق چرا سه تا نه؟
رفتم در باز کردم دختر همسایه بود یا بقول مامانم دختر همساده! همون دختر ننه هاجر دیگه، راستش ننه هاجر تو کال گیلاسی خیلی معروفه تا یادم نرفته...
✍🏻عبارت تاکیدی:هر نهالی با امید روزی جوانه میزند،امید را در خانه ی دلمان با رویا زنده نگه داریم.
🌱
نهال،دختر آخر پروین دخت، هرروزصبح به محض چشمک زدن خورشید، ازلابلای پرده ی تور اتاقش، به آرامی با سرانگشتان ظریفش ، پلکهای هنوز در خواب مانده از رویایش را، نوازش میداد...
🧚🏻♀️نشانه ها را دنبال کن
نشانه ها تو را به سر منزل جانان میبرند.
✍🏻داستانک:از کنار شمشادهای خیس از شبنم، پاورچین پاورچین گذر کرد، پشت پرچین اندکی مکث کرد؛ خورشید از بام کوتاه صبح خود را بالا می کشید و تلالو انوارش از لابه لای پرچین، صورت زمخت و مردانه...
رفتی؟ تو هم؟ رسمِ معرفت!؟ نمکِ محبت!؟ چه شد آقا!؟
اُخوت؟ صداقت؟ شوق رقاص بی همراهی حاضرین،
می شود روضه ی مصیبت! ماندم! ماندند!؟
قدمِ اول نالوطی بودن را آن ها برداشتند، برنداشتند!؟
بودید که! ندیدید!؟ به قلبم! به پینه های بغضش!
پشت نکردم و پشت کردند! رها نکردم و...
مثل همیشه زیر درخت مورد علاقه اش نشسته بود... هوا ابری بود و باران عجله داشت برای باریدن... بارانی زیبایش را به تن داشت و رو به آسمان لبخند میزد.... احتمالا خدا را شکر میکرد که مادرش دوباره نفس میکشید.. کتابی که چند دقیقه پیش میخواند را برداشت و قدم...
کنار ساحل قلبت ارام نشسته ام سردیه نسیم سحری صورتم را نوازش میکند دستان سرما زده ام را با بخار چایی داغ گرم میکنم سرم را روی شانه هایت میگذارم
ب ارامیه ساحل و روشن شدن هوا خیره میشوم باورم نمیشود ک من کنار تو ام و تو اینجایی .......