پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
یکدفعه نگاهی سنگین را بر تنم حس کردم. همان لحظه که برس را لای موهایم پایین می کشیدم و مست تماشای آسمان بودم. آبی مدهوش کننده! با چند تکه ابر بزرگ در حال بازی با باد . پیرزن همسایه ی روبرو بود....هر روز صبح وقتی برای برس کشیدن موهایم، روی بالکن می آیم، می بینمش، که یا در حال آماده کردن میز صبحانه ی روی بالکن است و یا روبروی پیرمرد، نشسته و با هم به بیرون زل زده اند. و من هر بار, حس میکنم پیرزن با حالتی پر از نفرت و تأسف و پیرمرد با چشمانی گنگ و ...
به پیرزنه میگن شوهر بیشتر دوست دارى یا ته دیگ؟میگه خفه شین بیشعوراى بیتربیت!!! شما شرم و حیا ندارید؟آخه من دندون دارم ته دیگ بخورم؟ ...
با کاسه ی آش دختر همسایهافطار نمایید، ثوابش خفن استدر موقع خوردنش، ولی یاد کنیدیادی ز دل هر آنکه روزش چو من است:افسوس که تا شعاع سیصدمتریهرکس شده همسایه ی ما پیرزن است!...
امروز یه پیرزنه رو دیدم که زنبیلش خیلی سنگین بود، ما هم اومدیم مرام بذاریم و زنبیل رو براش تا خونه اش ببریم ... وسط راه برگشته بهم میگه :دستت درد نکنه ننه خر هم نمیتونست اینو تا اینجا بیاره...