شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
خدا چگونه از شیطان بیزار شد؟!من هم آن گونه متنفرم از دروغ هایت،این را من به او گفتم... شعر: دلسوز صابر ترجمه به فارسی: زانا کوردستانی...
از هر چه تخته سنگ بیزارم،چه آنها که سنگ مزار شهیدان و اموات می شودچه آنها که دیوار زندان...یا که گاهی مجسمه ای از یک دیکتاتور که دو راهی آزادی را می بندد...شعر: روژ حلبچه ای ترجمه ی اشعار: زانا کوردستانی...
مداد رنگی هایم،رنگ به رنگ می کشم بر کاغذ...مداد سیاه می خندد!آه،،،دنیا به اندازه کافی سیاه ست، -- از تو بیزارم... رها فلاحی...
از خانه ای که تو در آن --نیستی!و از پنجره هایی که بسته اند،بیزارم! زانا کوردستانی...
بگو به غیرقلبم قلبت به کی دادی که این اندازه ازیه مرد عاشق بیزاری بگو تا قبل اینکه دل دیوونه نشده فقط تومیدونی که دل دیوونه توه...
مرا ببخش اگر... از خانه ای که تو در آن نیستی!و از پنجره هایی که بسته اند، بیزارم! دیگر،عطرِ هیچ یاسی دلخوشم نمی کند... نه، نه! مرا ببخش که، هیچ اتفاقی؛ هزارتوی تکه تکه ام رابیدار نمی کند! من،نیمه ای در خود فرو رفته ام و این قرص های لعنتی هم، کاری از دستشان بر نمی آید! مرا ببخش...که با لبخندِ خیالی ات نمی رقصمو تنهاتکیه می د...
اگرچه ﺗﻮﻓﯿﺮﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩ؛[در این شهر سیمانی،]ﺍﻣﺎ،،،--ﺍﺯ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻥ پنجره ها،ﺑﯿﺰﺍﺭﻡ!لیلا طیبی (رها)...
در شهر من این نیست راه و رسم دلداریباید بفهمم تا چه حدی دوستم داری ...بیزارم از این پا و آن پا کردنت ای عشقیا نوشدارو باش یا زخمی بزن کاریمن دختری از نسل چنگیزم که عاشق شدبیگانه با آداب و تشریفات درباریهر کس نگاهت کرد چشمش را درآوردمشد قصه ی آغامحمدخان قاجاری !...آسوده باش، از این قفس بیرون نخواهم رفتحتی اگر در را برایم باز بگذاریتو می رسی روزی که دیگر دیر خواهد بودآن روز مجبوری که از من چشم برداری...
من؛ از برهنگانِتن فروش بیزار نیستماز پوشیدگان شرف فروش بیزارم......
من تو را زندگی می کنممن تو را می اندیشم؛همان لحظه که بند کفش هایم را می بندم تا روزم را شروع کنم؛ به این امید که هرچه زودتر به شب ختم شود.یا وقتی که ظرف های تلنبار شده را می شورم و حواسم به آبی که هدر می رود، نیست!یا هنگامی که گلی را می بویم و آن را به جانم سوق می دهم که تو را در اعماق خود معطر کنم!در همه ی ابعاد فکر من؛تنها تو می درخشی...در میان غم و شادی های شبانه روزم،یاد توست که در میدان افکارم می رقصد!در عبورم از خیابان ها،...
مثل فرزند چموشی ، که کتک خورده ی توستدوستت دارم و از دیدن تو ، بیزارم ....
یکدفعه نگاهی سنگین را بر تنم حس کردم. همان لحظه که برس را لای موهایم پایین می کشیدم و مست تماشای آسمان بودم. آبی مدهوش کننده! با چند تکه ابر بزرگ در حال بازی با باد . پیرزن همسایه ی روبرو بود....هر روز صبح وقتی برای برس کشیدن موهایم، روی بالکن می آیم، می بینمش، که یا در حال آماده کردن میز صبحانه ی روی بالکن است و یا روبروی پیرمرد، نشسته و با هم به بیرون زل زده اند. و من هر بار, حس میکنم پیرزن با حالتی پر از نفرت و تأسف و پیرمرد با چشمانی گنگ و ...
عاشقش بودم ولی ناگه ز من بیزار شدسقف کاخ آرزوها بر سرم آوار شدراست بودش آن خبر، دل به رقیبم داده بودراست میگفت! او برای رفتنش ناچار شدقسمت من از گلستانش فقط خار و خزانآن طراوت آن جمالش قسمت اغیار شدهر خطایی سر زَدش گفتم که بار آخرست!مثل سیلی بر رخ ساحل ولی تکرار شدخوار گشتم پیش چشم مردمان از دست یاربعد روز رفتنش طعنه به ما بسیار شدمن که عمری مرهم دلتنگیش بودم ولی بد به احوال طبیبی که خودش بیمار شدبذر عشقش ...
بهترین راه برای فراموش کردن آدمی که زمانی دوستش داشتید اما فقط درد بر دلتان افزود، این است که هربار یادش افتادید به این فکر کنید که چه خوبی های می توانست در حق تان بکند و نکرد، کجاها باید کنارتان بود و نبود، کدام خوشی هایش را باید با شما قسمت می کرد و نکرد، کجا از دستش برمی آمد و گره از کارتان نگشود، کجاها باید آغوشش را می گشود و پشت کرد، چه وقت هایی باید با هم بودنتان را قدر میدانست اما به زبان زخمتان زد... اینها را به یاد بیاورید و از او ب...
من از یک جا ماندن بیزارم ولی تو مرا یک جا نگهدار و برای یک دقیقه هم که شده در خیالت جابه جا نشو. مردمک هایت را دقیقا مماس مردمک هایم نگهدار و به اندازه یک هکتار گندمزار ، در نگاهم جوانه بزن. جهان حوالی ما به احترام ایستادن ما از حرکت باز خواهند ایستاد. ابرها آنقدر به سرمان نزدیک خواهند شد که نفس هایمان بوی باران بگیرد. دستانت را به من بده و به من خیره شو، نگه داشتن تو در همین حالت، مثل آسودن صد پروانه ی زیبا روی یک شاخه گل است. احتیاج به هیچ حرکت...
از نسل سپیدارم این بار که می آیممهری به دهان دارم، این بار که می آیمآشفتگی ام پیداست، از حالت فنجانمآوای بمِ تارم، این بار که می آیماز دوری آغوشت، آهی به گلو دارماز آینه بیزارم، این بار که می آیممغرورم و میخواهم، بیهوده در انکارمآبستن اقرارم، این بار که می آیمدر پشت نقاب خود، از حادثه ویرانمچون جسمِ سرِ دارم، این بار که می آیموقتی که تو میرفتی، بغضی به گلو افتادچون ابرم و میبارم، این بار که می آیموامانده ایّم د...
مشکل دنیا اینست: ما همه از خود بیزاریم....
از شما چه پنهان،دیگر هیچ کس برایم مهم نیست.سرِ کیسه ى اعتمادم را بسته ام و دیگر درش را به روى هیچ کسى باز نخواهم کرد.حوالى آرامشم را خلوت کرده ام و پشت پنجره ى بى خیالى فنجان چایم را سر میکشم.از شما چه پنهان،از دوست داشتن هاى دو روزه بیزار شده ام.دیگر نه کسى را دوست میدارم ونه میخواهم کسى مرا دوست بدارد!...
خواهی مرا دوست بدار و خواهی از من بیزار باش ، برای من تفاوتی نمیکند !اگر مرا دوست داشته باشی همیشه در دلِ تو جای دارم و اگر از من بیزار باشی همیشه در ذهنِ تو جای دارم ......
تا که رسیدم بَرِ تواز همه بیزار شدم...!️️️️...
من زخمی از دیروزم و بیزار از امروزوز آنچه مینامند فردا، ناامیدم...
دریایی دیدم که از خودش بیزار بودقایقی که دلش به گل نشستن می خواست و مردی که مرز رویا با کابوسش یکی شده بود...
خجل شدم ز جوانی که زندگانی نیستبه زندگانی من فرصت جوانی نیستمن از دو روزه هستی به جان شدم بیزارخدای شکر که این عمر جاودانی نیست...
هم از سکوت گریزان، هم از صدا بیزارچنین چرا دلتنگم؟! چنین چرا بیزار...
تمام خانه سکوت و تمام شهر صداستاز این سکوت گریزان، از آن صدا بیزار...