پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
از لحظه نبودن تو دیوانه تر شدماین جا دلی به سوی تو پرواز میکند...
گاه باید رفتباید کوچ کردگاه باید پرسیدسهم من اینجا چیستهر دو چشمان مناز ازل بارانیستجای جای این شهرخالی از عاطفه استمردمش خاکستریتکه سنگی جای دلچشمهاشان بی فروغهست اینجا آیاذره ای عشق و امید؟آه ،هرگز هرگزهمه اینجا مرده اندمرده های زندهبه کجا بگریزم؟چه کسی میداند؟من شنیدم که سهراب بگفتپشت دریا شهریستکه در آن پنجره هارو به تجلی باز استآه سهراب بخواببا خیال آن شهرپشت دریا شهریستکه نه تدبیر و نه اندیش...