تو در چشمان من، زندگی میکنی من با چشمای تو، رویا بافی میکنم
شب در چشمان من است به سیاهی چشمهایم نگاه کن روز در چشمان من است به سفیدی چشمهایم نگاه کن شب و روز در چشم های من است به چشمهایم نگاه کن پلک اگر فرو بندم جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت
گاه باید رفت باید کوچ کرد گاه باید پرسید سهم من اینجا چیست هر دو چشمان من از ازل بارانیست جای جای این شهر خالی از عاطفه است مردمش خاکستری تکه سنگی جای دل چشمهاشان بی فروغ هست اینجا آیا ذره ای عشق و امید؟ آه ،هرگز هرگز همه اینجا...
دوست داشتم کنارم باشی تا از بودنت با گلدان های لب پنجره ساعت ها حرف بزنم و وقتی صدایت می زنم آسمان از شادی زمین را غرق در باران کند دوست داشتم کنارم باشی با من اندکی ابر بنوشی که وقتی اسم باران می آید هر گوشه زمین عشق را...
چون که تب کردی گره افتاد بر احوال من حس بوسیدن گرفت لبهایت از لبهای من خیس شد چشمان من وقتی در آغوشم کشید حس گرم دوستت دارم گرفت دستانت از دستان من
میان این زمستان درون برف و باران من سینه سرخه ام یک سینه سرخ پَر می کشم روی برف ها سوز سرما سینه ام را می سوزاند پر و بال ام را تند باد می شکند درون قرنیه ی چشمان من بهار سر سبز شعله می کشد وقتی سرخی را...
چمدان دست تو و ترس به چشمان من است این غم انگیزترین حالت غمگین شدن است...
یادش به خیر مادر بزرگ را می گویم هنوز نخ می کند سوزن را با چشمان من