پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
آخر پائیز بودشب چله وباز،یک قصه ی تازهداستان ننه سرما...اما نهقصه ی آنشب توقصه ی تلخ سفر بود..صبح آنروزهمه چیز زیبا بودتو میرقصیدیخورشید هم،با تمام دردهاش . .انگاراو هم میدانستمن اما..،تو خوابیدی وتا اکنون همآنکه تا صبح نخوابید و گریست،من بودمائلمان اکبری...