پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
به هر کس رسیدم گفت عطر نوبرانه ات از کجاست؟باد بهارم پرسید کدام عطاری آن را می تواند بفروشد؟راستش آهو هم به فکر فرو رفتتازه دشت نرگس ودرخت نارنج هم از رو رفته اندهیچ کس و هیچ چیز نمی داندبه بهشت چشمانت آلوده شده امولی همان بهتر ناشناخته بمانیتو فقط سهم صبح ها و شبهای خودم هستی....
تغییری نکرده امهنوز همان مرد عجیبمهمانی که برایت آوازهای عاشقانه می خواندهمانی که برایت عصر پنجشنبه هارا ابداع میکردهمانی که برایت سفر می ساختهمانکه تمام فالهای قهوه اش را تعبیر بودیهنوز تغییر نکرده ام...