جمعه , ۱۹ خرداد ۱۴۰۲
چرا دیگه بعد رفتن اون عاشق نشدی؟ نمیدونم والا هیچ دلیلی ندارهآخه بدونه دلیل که نمیشه همه چی یه علت دارهمثلا خدایی نکرده اگه قلبت نزنه ،خب تو مردی آره،نمی دونم حقیقتشپس چرا دیگه کسی رو به قلبت راه ندادی؟خب، وقتی دیگه لبخندش رو نمی بینم، گریه می کنمهر وقت اسمی شبیهش رو می شنوم گریه میکنم هر جایی که آدمی رو می بینم که باهاش مو نمی زنه فقط گریه میکنم هر شب ،به این فکر میکنم که نیست و گریه می کنمروز نشده، هر روز گریه میکنم ...
از آن هنگامی ،که منفعت را طور دیگری برای خود معنا کرده اندهمه چی برهم خوردبهانه ی الکی ساختند تا بروندیا دلیل تو خالی آوردند تا بمانندالبته روش زندگی هر کس به خودش مربوط است!ولی امان از حرفهایی که فکر می کنیم واقعیستو دل بیچاره مان باور می کندشاید دلشان با دل ما فرق داردنازک نیست؛نمی شکندبماند که چقدر خوش به حالشان هم استلیکن بشود و حداقل نزدیک دل ما نشوندبله،جنس مخالف و موافق هم نداردمنفعت طلب؛سکوتش هم بوی منفعت می...
بیا بهم برسیمو گرنه شعرتلخ می شودماه بی نور می شودسهممان از قاصدکها سیاه می شودمرگ دورمان می چرخدستاره ها دور می شوندو غم به دور دستمان می پیچداری،مرا در بازوانت حبس کنفکر نکن به چیز دیگربگذار،سبز رنگی ها بر تنمان تنیده شوندزندگی سیاه را می خواهیم چیکار؟!✍مهدیه باریکانی...
می خوام با تو باشمیه خونه ی قدیمی داشته باشیمبا یک حوض آبی که تو سیب می خری وتوش می ندازیمی خواهم چایی آلبالویی رنگی بریزمموقع چایی خوردن ،دوتایی با هم صدای پرنده ها رو بشنویمراستی خیلی دلم میخوادخونمون، چند تا درخت انجیر داشته باشهوتازه خودمون دوتایی فرشهامون رو بشوریمبه شوخی آب به هم پرتاب کنیم و کلی بخندیمآره محبوبممی دونم که اینها همشون شاخ و برگ دادن بیهوده ی یک رویاناما تو بیا کنارمهمین که نام کوچیکم رو صدا بزنی...
دوستم بدار عزیزمهمیشه که سیاهی ها پشت درمان منتظرمان نایستادندگاهی هم دنیا دست مهربانی خود را بر روی سر گلدان شمعدانی سفالی گوشه ی حیاط اَش میکشدهمیشه خورشید پشت ابر نمی مانددستت را به من بده عزیزمبیا،باهم راه برویم تا به کوه برسیمابرها آن جا سفید تر و زیباتر اندبهار می آید با گرمای ظهر تابستان می خندیمبه خش خش برگهای پاییزی می رسیمزمستان هم تمام میشودوبالاخره ما هم به مقصد می رسیمآری،اُمید می آید من را نگاه بیانداز مح...
روی همین فرشی که پره گلهای قرمزهدراز بکشنفسی از ته دل بکشبیخیال ناروی آدماتو،تو آینه به خودت لبخند بزنبه درک، کسی سراغت رو نمی گیرهپاشویه لیوان چایی واسه خودت بریزو یکم شعر بخونبه آدمایی که از پیشت رفتناصلا،فکر نکنتو ارزشت بیشتر از این چیزاسخوشبختی به روی شونه هات میزنه دقت کن،صداش رو میشنویقراره تو حسابی از این زندگی لذت ببریقراره دیگرون برای موفقیتات دست بزننتو سزاوار بهترین چیزا هستی شرق و غرب و شمال و جنو...
گفتم: چرا تنها موندی چه جوری تا به این سن خودت بودی و خودت؟گفت:من تنها نیستمگفتم:من که تا حالا ندیدم با هیچ آدمی باشی؟گفت:خوب شد گفتی آدم!همین آدم دلش نمیخواد به هیچ وجهی این عمرش تنهایی سپری کنهولی وقتی که اونی باید باشهبه هزار و چند دلیل و بالا وپایین روزگار نمیشهکه باشهبهتره با رویای داشتنش زندگی کنیتا اینکه دنبال دیگران راه بیفتیکه هیچ اشتیاقی بهشون نداریزندگی بی اشتیاق عین خود زهره ماره!✍مهدیه باریکانی...
بیا به سویم بازآیامحبوبمکه بیش از این عطر تلخ وگس همچون قهوه برای چهارفصلم به خدا که برایم زیاد است!✍️مهدیه باریکانی...
در این زمستان که خودش را هم دوست نداردتو ای دلیل منکه تا عمق استخوان مبتلای توام و ترانه به ترانه اشک به اشکرویا به رویابودنت را تکرار میکنمیا تمام موانع را کنار بزنو بیا و بهار را دستانم بگذاریا تمام خیالت را پاک کن و من را با خودت گم کنآری،در این زمستانی که خودش را دوست نداردبی تو چگونه ممکن می شود که من زنده بمانم؟!✍️مهدیه باریکانی...
یه وقتی میرسه که نیاز داری کوله پشتیت رو ببندیو بری یه جای دورتنهای تنهافلاکس چاییت رو دربیاریچایی بریزیو شروع به خوندن چند سطر شعر کنیآره رفیق همه ی ما نیاز داریمکه برای مدتی قید همه چی رو بزنیمنه به عشق بی سرانجام فکر کنیمنه به اینکه فلان نفر یه چی گفته بودو دل ما رو شکونده بودباید از ته دل نفس بکشیمو خودمون رو درگیر آرامش کنیمبعدش برگردیمو زندگی رو از صفر شروع کنیمولی این بار،منتها با رنگ سبز✍مهدیه باریکا...
به چشمام چی بگمبگم دیدنت ممنوعه؟دستام رو چیکار کنمچه جوری بهش بفهمونم که ندارنت؟آخه یعنی چی خوابم بدون تو رویا ببینهطلوع صبح بدون تو پاشمنهمن به خورشیدقول تو رو داده بودم!✍مهدیه باریکانی...
پشت چشمام دو فنجون قهوه و چند تا کتاب شعر گذاشتمشاید یه روزی از همین کوچه های شهر بی خبربیایبخوای برام شعر بخونیو من سرتاپا ،با عشق گوش بدمشآره چرا میگم چشماممیدونم رفتیاولی خب هنوز پشت چشمام که جاموندی!!!✍مهدیه باریکانی...
عشق به این نیسترنگ چشماش رو مشخص کنیدوست داشته باشی ،قدش بلند باشهیا پوستش سبزه باشهجذابی چشماش رو در نظر داشته باشیبرات مهم باشه از فلان رنگ خوشش بیاددلت بخواد سیاستمدار باشهیا نهیه بچه درس خون عینکی که فقط حواسش به کتاباشهاصلایه آدم خیلی ثروتمندکه وقت شمارش پولاش رو هم ندارهیایه روستایی صاف وساده باشهنه نهاینا هیچ کدومش مهم نیستهمون لحظه ای که میاد و قلبت به تپش می افتهمی فهمیکه هیچ کدوم از ملاک های تو ذهنت ...
کاش نه هیچ روز و شبی بودنه هیچ تابستون و زمستونینه هیچ چهارراهینه شعرینه آدمیبین و من توفاصله می انداختکاش تو هنوز سر اون خیابونبا چشمون زیباتمنتظرم وای میستادیآرهلعنت به کاش که به جای تو به سمتم آمد.✍مهدیه باریکانی...
بودن با توگرفتن دستاتفهمیدن،تموم رمز و رموز این جهان هستی آرهکی تا حالا میدونستخورشید بتونه با ابر و آسمون هم حرف بزنه!مهدیه باریکانی...
اولین باری که دیدمشنه عطر تنشنه لباسای شیکش توجهم رو جلب کردفقط چشماشکه بهم لبخند میزدازم پرسید میدونستم میخواد بپرسه حالت خوبهنظرت درباره ی من چیهاما من خوب که نه روی ابرها سوار بودمگفتم در یه نگاه عاشقت شدمآره عشق در یه نگاه به نظرم چشما نمی تونن دروغ بگن چشماش خورشید رو بهم نشون داد....✍مهدیه باریکانی...
اون نمی دونست اگه میدونستکه چقد نگاه کردن چشماش رو دوست دارممن رو فراوون می بوسیداین رویای شیرین رو نصف کاره رها نمیکردبرهآره نمی دونستتو این شهر دردندشتهیچ خبری نیست... باریکانی...
عصراخیالم با موهات،و عطر تنت،وچشمات،وصداتچنان شعر زیبایی رو برام می سراینکه من از ته دل میتونم لبخند بزنمتو چایی دم عصر منیتو خستگیم رو در میکنیمن با تو ردیف ردیفم...✍مهدیه باریکانی...
صدات وقتی که صدام میزنیعطر قاچ هندونه های آخر شبهای تابستون رو میدهو چشمات وقتی که با ذوق نگاهم میکنیخود باد خنک وسط مرداد ماه داغ تابستونی که بهم میخورهآره تو تابستون دلپذیر منی...✍مهدیه باریکانی...
شما مجبور نیستین کنار کسی که قدر شما رو نمیدونه بمونینبیهوده است برای کسی اشک بریزین که براش مهم نیستمنتظر پیام کسی بمونین وقتی عین خیالشم نیستتموم مهر و محبت و عشق خودتون رو تو چمدون بذارین و بریناز همین کوچه بلهقرار نیست زیاد دور شین.فقط باید این چمدون رو جایی گم کنینو به خودتون برگردینبذارین خیالتون آروم بگیرهبالاخره،لابه لای روزای زندگیتون یه نفر هستکه هم قدم شماستبله،از راه میرسه و دستاتون رو محکم میگیره! باریکانی...
باید دوباره بخندیمباید بازم به موسیقی گوش کنیمباید آسمون آبی رو ببینیمباید از ابتدا شروع کنیمرویاهامون هنوز ما رو میخوانپس دوباره پاشیمچون قراره شهرمون به قشنگی همون شهر قصه ها بشهشاید کوه به کوه نرسهاما رویاهامون بهمون میرسنپس پنجره رو باز کنکه نغمه ی پرنده ها حسابی شنیدنی ان ....✍مهدیه باریکانی...
نه به این فکر نکنچون چشمات برق میزدجذبت شدمچون قد و قامتت رعنا بودجلبت شدمنه اشتباه نکنبازهم نه به خاطر اینکه زیبا آواز میخوندینه اینکه تنومند و قوی بودیعاشقت شدمفقط اون لحظه ای که روح رنجور و خسته ام رو بوسیدیمن به دنیات پا گذاشتم✍مهدیه باریکانی...
و من آهسته آهستهآرام آرامدر لحظه ای که فکرش را هم نمیکردمبا نیم نگاه توبا موهای پریشانتو خنده های ریزتاز این رو به آن رو شدمبلهمن از دوباره متولد شدمکجا بودیکجا بودی؟زندگیمکه این همه من ،سیاهی دیدم...✍مهدیه باریکانی...
مردن،هم دیگر معنای خودش را نداردآره،آن کسیکه روزگاری بی تو بودن را مرگ می دیدرا چه شد؟کجاست؟!همه چی رنگ باخته استزندگی لطفاهیسسسسس!!!✍مهدیه باریکانی...
پرتکاپو باشاصلا خسته نشوبه سقوط هات فکر نکنچون قراره تو به خیلی از بلندی ها راه پیدا کنیشکوفه های بهار رو بو کنتو خش خش برگهای پاییزی قدم بزنرنجات رو دوست داشته باشچون همون رنجا باعث میشنروزای بهتری رو بسازیبله جهان تو ترکیبی از خوشی و ناخوشی هاستو با همین ها دنیات متعادل میشهتو قراره با آدمای خیلی خوب بازم آشنا بشیسنجاقک ها رو ببینیدونه های برف روی بوم خونت بشینناُمیدهات هیچ وقت ترکت نکننو با ذوق بیشتر روزهات رو شرو...
رفیقم باشمن پول زیادی از تو نمیخوامحتی نمیخوام منُ سوار ماشین اونچنانی کنیو لباسای پر زرق و برق بهم هدیه بدیاز تو عشقی مثل شاملو واسه آیداو کامو واسه ماریا ،هم نمیخواممیخوام تو دستام رو بگیریباهام همین کوچه های شهر رو آروم آروم قدم بزنیآره ،تموم چیزی که تو ذهنمه اینه که تو روزای دردناکم کنارم باشی!✍مهدیه باریکانی...
چون ریشه به درختابر به آسمان ماهی به دریاماشین به خیابان ونور به خورشیدبه تو نیازمندم هر لحظه و هرجا...
وقتی می گویم دوستت دارمدر زمستان گل می رویدپرنده ها به سوی لانه سازی می روندهر وقت که بگویمچه باصدای آهستهیا فریاد بلندکویر هم باران می گیردعهد ناصری هم باشد،به جای کالسکه ها ماشین به راه می اُفتدپس می گویمتا برگ رنگ و رو رفته ی درختانآسمان کدر شهرهمه رنگ زندگی بگیرندآری ،دوست داشتنت انقدر شور و شوق داردمهدیه باریکانی...
بعضی اوقات،خریدن گل نشاط بسیاری به خونمون می بخشههمون دم که خیلی بی رمق و گرفته ایموقتی هم لباس نویی می خریم باعث میشه قشنگ تر بخندیمچون نو شدن تو روحیمون اثر مستقیمی دارهمثل سایر،همه ی نوشدنها،خریدن تختی نو و ادکلن یا حتی گوشواره ی کوچیکی می تونه باعث حس وحال خوبمون میشهچه خوبه که آدمم بیاد ،خود قبلیش رو که پر از غم و رنج رو باتموم ریسمونهای سیاهی که خواه و ناخواه با دست خودش بافته رو بذاره کنار ،و یه آدم جدید بشهآدمی که دیگه نگران...
شاید خوردن یک لیوان شربت آلبالو با یخ در تابستان لذت بخش باشدیا لذت اولین برف زمستانقند در دل آدم آب می کندیا حتی شنیدن موسیقی آرام باعث شور در آدم شوداما هیچ کدام به اندازه ی نشستن کنار تو در نیمکت دونفره ی پارکقلبم را به هیجان زندگی وا نمی دارد!!مهدیه باریکانی...
از فالگیر شهر خبرت را بگیرمیا از همان کافه ای که می رفتیمنمی دانم ، از شال گردن مورد علاقه ات و از ماه تولدتحتی از ماه شبفکرکنم ابرها بدانندشاید هم،از بستنی نسکافه ای که دوست داشتیسراغت را از کجا بگیرم؟!من بی تو لالم ؛کورم ؛گممبیا که به دستانت احتیاج دارم.مهدیه باریکانی...
صبح باشد و خورشید پشت ابرها باشدپاییز بیاید و برگها بریزندبهار باشد و پرستوهای مهاجر سر برسندشعله ی گاز را روشن کنم و غذای مورد علاقه ام را بپزم.چه در موقع شادی یا ناراحتیفرقی ندارد فقط باید تو باشی وهمین مهم است....
هر وقت تو را می بینم ونگاهم به نگاهت گره می خوردبوسه بر لبان تو می زنمدر آغوش تو آرام می گیرمو صورتت را چنان زیبا نوازش می کنمکه خیالم راحت می شودو می خواهم زمان به جایی برسدکه فقط من باشم وتووهزاران سال زندگی کنیمآری،قرنهای متمادی با تو می ارزد...
تو را هم در کتیبه های بیستون عصر ساسانیهم در غنائم و ثروتی که محمود غزنوی از هند به تاراج آورد.هم همان هنگامی که خراسان به زیر آتش جنگ مغول رفتدر همان بحبوحه ی آغاز جنگ جهانی اولو حد فاصل عصر حافظ و سعدی خوش زبانتا به روی کار آمدن آقا محمد خان قاجاریتا جایی که حکومت عوض شدو شد جمهوریو رسید به همین عصری که فقط کرونا رامی بینیمبا چشمانم تو را دیدممن عاشقانه دوستت داشتم و دارمبلی فرقی نمی کندکی باشد؟من به بلندای قامت یک آ...
در قاصدکها دنبالش میگشتمدر آینه ها می جستماز سیب می پرسیدمصدفها دور بودندبه باران نرسیدممن در پی خوشبختی از نفس افتاده بودمکه تو دستم را گرفتیومن فقط عشق را به خاطر می آورم!مهدیه باریکانی...
به هر کس رسیدم گفت عطر نوبرانه ات از کجاست؟باد بهارم پرسید کدام عطاری آن را می تواند بفروشد؟راستش آهو هم به فکر فرو رفتتازه دشت نرگس ودرخت نارنج هم از رو رفته اندهیچ کس و هیچ چیز نمی داندبه بهشت چشمانت آلوده شده امولی همان بهتر ناشناخته بمانیتو فقط سهم صبح ها و شبهای خودم هستی....
چه فرقی می کندفصل پسته باشد یا دانه های درخشان برفاصلا آسمان خورشید نداشته باشدسه شنبه باشد یا جمعهوقتی پشت چراغ یک چهارراه ایستاده ای رنگش چه مهم است!سبز کبودیا قرمز لاله گونکسی وقتی منتظرت نیستفقط باید بروی...
روزگار بالا و پایین داردخنده و اشک را به روزها و شبهایمان می دهدآفتاب را در آغوشمان می گذاردماه را به چشمانمان هدیه می دهدولی دل گرمی میخواهدثانیه های بیداری مانتا دستانمان یخ نکنندو دلمان نپوسدو گرنه همه اش می شود عادتعادت نفس کشیدنعادت راه رفتن عادت حرف زدنو....آری باید کسی باشد تا زندگی با چایی هم بچسبد....
مژه هایت نه کار کمال الملک نقاش استنه لبهایت اثر دستهای پیکاسومعادله ی فیزیک دستانت هم به عقل انیشتین نمی رسداز عدالت چشمانت چه بگویم؟!شبیه عدل امیر کبیر خیرهیچ کجا نمی توان آن را پیدا کردنه الان نه عهد قجرنه حتی آیندهنه هیچ پادشاه و رجالیو بازرگان و عوام الناسیزیبایت را درک نخواهند کرد.و من بسیار خوشحالمکه خدا شما را آفرید برای قلب من....
زنها نه به فکر شاهزاده ی سوار بر اسب هستندنه تاج بلورین می خواهندحتی دوست ندارندشیرین قصه ی کسی باشندکه به خاطرش به جان کوه می افتدآنها فقط مردی را می خواهندکه با دستهایشان آشنا باشندو به آنها اطمینان دهندکه نااُمیدشان نمی کنند .آخر کجا دیده ایم؟بی عشق خوشبخت بودن را......
خواب دیده امماه خود را از بستر شببه دار آویختهناله ناله می زدم...از عمق وجوددستهایم گریبانم را رها نمی کردندگویا ادامه ی داستان را نمی خواستندهمان دستانی که تو را نداشتن را بلد نشدند.کاش خواب بود!کاش سرانجام مرگ ماه بود....
ما همان ارغوان شعرهای ابتهاجیمرویا بافتیمتا زنده بمانیمبه همان نیم ذره ی اندک امید دل بستیم در حالی که بیرون پنجره خبری نبود جز گذر ساده ی ایام حالا،دل خون شدگانی شده ایمکه هر لحظه فقط خود را لعنت می فرستیم....
شعر اگر نتواند موهایت را بسرایدوکلمات،زیبایی چشمان مشکی ات را توصیف کند.وقافیه ها با عطر تو پر نشوند.به چه کار می آید؟به صبح می رسد؟آیا ارزش وقت را دارد؟لیکن شعری که شما را ندارد،محبوبم.من را شاعر نمیکند...نه پاریس نه اینجا نه دمشقنه حتی انسان می شوم!...