یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
ابری ست در مغزم که بارانی به چشمش نیستهیچ انتظاری از خدا جز قهر و خشمش نیستدلخسته ام دلخسته تر از گوسفندی که در زیر تیغ است و جهان دیگر به پشمش نیستدنیای ما دنیای نامردی ست باور کن من دیده ام در ناامیدی ها امیدی نیستاز مرد تا نامردِ این قومی که نامردنداینان نمیخواهند ازاین بیراهه برگردندباگریه چیدم واژه هارا روی هم امااین ناکسان با شعرهایم مُخزنی کردندبا نا امیدی پیش رفتم مثل یک سربار من یوسفی بودم که در رفتم نشد در با...
مدت ها فکر میکردم آدمهایی که اعتراف میکنن،وجدان اخلاق والایی دارن... وحالا متوجه میشوم که بعضی ها همون طور که استفراغ میکنن اعتراف میکنن.بالا میارن تا دوباره شروع کنن....