متن اشعار سید اسلام فاطمی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات اشعار سید اسلام فاطمی
عطر شرجی نگاهی
نفسم از جا بریده
سکوت بی معنی او ،
دلمو قشنگ خریده
غم گرگ و میشِ چشماش
غم دریا و غروبه
معلومه سختی کشیده
صفر تا صد عشقو دیده
آسمونَه مه اِیا نور بارون ایکنه
کوچه ی شَوونه بَی نور خُش چراغون ایکنه خفته از حریر نازک مهتووه باغ
دیدَه نه مَلوسیِه ، ای خُفته حیرون ایکنه
سرو مفتون ایبویه بَی دیرَن رخسار مَه
بید مجنون ایبویه،گیسو پریشون ایکنه
فاخته هوهو ایکنه مِن لای شاخه یل
یا بیرون ایایه...
شنواره شد مخته ای وار وار نان
مِن ای روزگار خِت ایبینی
که هیچ شادی دَ نیسی
مو دیرُم شاخه شاخَه بایُم ایسُهتِن
وَ او تِیای بایمیت یادی د نیسی
و تاراج بُردِنه هونه ی عشقَه
که نقشی وَش مِ آبادی دَ نیسی
سر شیرین و فرهادَه بریرن
و نسلش...
شنواره شد مخته ای وار وار نان
مِن ای روزگار خِت ایبینی
که هیچ شادی دَ نیسی
مو دیرُم شاخه شاخَه بایُم ایسُهتِن
وَ او تِیای بایمیت یادی د نیسی
و تاراج بُردِنه هونه ی عشقَه
که نقشی وَش مِ آبادی دَ نیسی
سر شیرین و فرهادَه بریرن
و نسلش...
تنها معامله ی بی زیانم بوده ای
بعد از آن ،
چانه هر چه زدم مفت بوده ست!
هنوز با طنین صدایت
به پیشواز صبح می روم!
طنینت را که از
پشت پنجره ی خاطرات می شنوم
آرام می شوم!
طنینی که اگر به خاموشی رود
چه حزنی میشود در...
در غیاب تارهای بی کوک و کمان ،
غصه می سوزد مرا
کوچه میخواند تو را
باغبان از کوچه باغات رفته ست!
آسمان بی حوصله ،
حجم هوا ابری شده
ناودان دلتنگ شرشر ست!
دل هوای یار دیرین کرده و
چتر هوای خیس شدن!
بیا و باران را گو
که...
خالی از عاطفه و
پر از خشم!
ای زیباترین واژه ی آرمیده در هر شعر من !بارانی که در زادگاه می بارد
فقط قطرات آب نیست،
نامه های عاشقان نفس های عاشقان
و اندوه شهرهایی ست
که هرگز شادی را نشناخته اند!
از خاموش بودنت بیزار شده ام
که دلم...
بغضهایم را
به ابر ها داده ام!
دلم را
از نام تو پُر کرده ام
دوست دارم که ببارد همان عشق،
باران،
که آوازِ دل شنیدنی ست..!
هوا دلگیر
افق تاریک
من اینجا شعرهایم را
بر پنجره ای مه گرفته می نویسم
تا چشم در چشم باران بگریم !
دلتنگی هایم به باران رفته اند
آرام می آیند، در سینه می نشینند
دیگر نمی روند
گویا اتراق کرده اند...
چشم به راهی،
همان دردی ست که آدمی را
سمت دیوانگی می کشاند!
اندوهم بزرگتر از آنست که اشک هایم
توان التیامش را داشته باشند!
بیا ای که نسیمت خوشبو
قلمرویت دلکش
و منی که فراوان به تو دل داده ام...
کاش میشد گذر ثانیه ها را پس گرفت
قصه های عاشقی و آن نوا را پس گرفت
کاش میشد ورقی زد روزهای کودکی
خاطرات با وفا و آن صفا را پس گرفت
روی بودن یا نبودن ، چند خطی کشید
آن عشق خالص و بی صدا را پس گرفت
انتهای...
منی که لفظ دلتنگی
از کتاب می شستم
زمانه
کاتب
دکان غم فروشم کرد..!
ای سید صحرا نشین
روشنی بخش این جهان
ای مرد بی مثل و قرین
صاحب عصر این زمان
یابن الحسن آقای ما
ای مژده ی فردای ما
ای مصلح روی زمین
ای یوسف زهرای ما
ای شاهد اعمال ما
شیرین ترین رؤیای ما
محول الاحوال ما
ای سید و آقای...
من چشامو بسته بودم
تا چشم مستش ننگرم
ناگهان دل داد زد:
دیوانه! من میبینمش..!
_~_~_~_~_~_~_~_~_~_~_~_~
مرا عشقی ست، مشکین موی ،نرگس بوی و دلبر
خنده بر لب، گونه غبغب،هلال اَبروی و مَه پیکر
کاش شود رام،در همین دام،بخشدی کام از آن لب
بوده شیرین ،خیلی ریزبین ،یار دیرین و غارتگر
دهانش ساز، قلبش باز، صلحش ناز، مهرش کین
آن قد شلال، به مو زغال،...
لعنت بِکِنُم او دل تاریک و فکرِ بولهَوَسِت
عمری دیرَه بیم رسم و رسوم و نفسِت
چی مَهِه چهارده شَ وی مَهلی دلنشینی
مو نیخوم ترکت کُنُم،یار زیتریمی
سر اَلوس ریش هم الوس ،مَه مو دل نیارُم
شور و شوق زیاری، مو از کوچو بیارُم
هرکی نونه دل چِشِه ،گوش...
وا تِنُم جانَگِرُتَه سیچه دلَه بُردی
وایساری دَهس زِر قد ،سر وُردی
تییَلِت برق ایزنن، گل قد شلالم
گپویَی دَ چی نیخو وابوی عیالُم
خُت دونی یو چند ساله،دل، تِنَه بونه کِه
او خُرای بالا سری هم خِتَه سیم نشونه کِه
خنده یل سر کِت لوت ،تا پسین اَووم ایکنه...
بسیار سخن بود
نگفتیم و گذشتیم
ما همان لاله ی،
پژمرده ز دشتیم
در شبی مهتابی از امواج نور
در میان مردمی بینا و کور
یا خزانی خالی از فریاد و شور
این وصال
روزی فرا خواهد رسید...
خَهسه و خُرد و خرابُم
سیچه پُرسُم نیکنی
مو کَوگ سرتا پا کبابُم
سیچه پرسم نیکنی
بی کس و بی هُمدِرُنگُم
چی پرنده ی بی جِمُم
مو کوگ مهس بی صحابُم
سیچه پُرسُم نیکنی
ایچو صدتا لاک و لیک
وپایَه
تَی تو صد تا شات و شیته
مو او نامه...
زندگی
کوله باریست پر از هیچ
که بر شانه ماست!
سهم تو از تمام دنیا
انتظار بود و
سهم ما
از تمام انتظارها هیچ…
در این وادی پر پیچ،
در این دنیای وامنگَر
به خود نمی پیچم!
که دنیا وُ هرچه دیدیم هیچ ست
آنچه گفتی و شنیدیم هیچ،
سرتاسرِ...
رنج افتادن به دام زندگی…
با تولد آغاز شد!
رنجی که تاوان عشقبازی های پوج بشر باشد
دفتر مشقِ سختی و درد من ست…!!
روی برگ اولینش نوشتم
بین توهم، آرزو و خیالات
مرزی نباشد…
دیدم بشریت ذره ذره اش را
مرز بندی،کرت بندی کرده ست!
نمی دانم چرا با...
دنیا خود هیچ ست
و جهانش حبس جان های شماست!
من از شهر ارواح
شنیدم
کله ها با خاک گفتند
باد خزانِ نکبت ایام، ناگهان
بر باغ و بوستان شما هم بگذرد!
تو می دانی زین کاروانسرا
بسی کاروان گذشت
اگر نهصدو پنجاهِ نوح را هم اینجا بمانی
در آخر...