متن اشعار سید اسلام فاطمی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات اشعار سید اسلام فاطمی
دلم شاعرترین مجنون دنیاست
تمام وزن شعر لیلیِ دریاست
جنوبی ؛ قانعه ؛ پاکه ؛ عزیزه ،
هنرمنده نجیبه ؛ صافه زیباست
عشق یعنی یک رفیق با وفا پیدا کنی
عشق یعنی در دل دریای عرفان جا کنی
شعرهایی را که سرخ افتاده در جام ِ قلم
قطره قطره نو کنی یا چون غزل دریا کنی
عشق یعنی : باز خاطر خواه معشوقت شوی
مثل مجنون، هی بگردی در پَیِ لیلا کنی...
عزیز مو دوسِت دارُم
یه عشقی وت طلبکارُم
بخدا یه رگِ عشقی وَتو دارُم
تو چی آدمی که وابو هوایی
خُم دونُم وا تییَلِت مونَه ایپایی
اگَه دیری دل ایگره بونَه
بِرون که جانیگرِش تا تو بیایی
تو زی وابیری دیَه مالک قلبُم
خدا دونه تو وابیری مرحم دردُم
تو...
نه رسیدم به تو جانم
نه گذشتم ز خودم
به هوای انقلابی
ز همه سیر شدم
تا که پلکی بگشودم
من کنار او نبودم
تو بگو عزیز جانم
با دلِ سرخ و کبودم
نمیشه دل بکَنم که
از تب چشم خمارش
آرزوی من همین بود
بعد از این باشم کنارش
دوست دارم یک رفیق با وفا پیدا کنی
یک شبه در دل دریای عرفان جا کنی
اشعار سرخ افتاده را در جامِ قلم
قطره قطره نو کنی یا چون غزل دریا کنی
عشق یعنی باز خاطر خواه معشوقت شوی
مثل مجنون، هی بگردی در پَیِ لیلا کنی
عشق یعنی :...
کاش میشد گذرِ ثانیه ها را پس گرفت
قصه های عاشقی و آن نوا را پس گرفت
کاش میشد ورقی زد روزهای کودکی
خاطراتش ،با وفا و آن صفا را پس گرفت
روی بودن یا نبودن ،چند خطی کشید
آن عشق خالص و بی صدا را پس گرفت
انتهای عاشقی...
مانده ام با خاطرات یک نگاه
چه کنم با واژگان پریشان و سیاه
پیوند زده اند تمام لحظات منو
با ابرهای سیاه و آه پشت آه
قصه ای که رفت،دیگه بر نگشت
هنوز اما مانده ،بغضِ گاه به گاه
هنوز هم دارم بهش فکر میکنم
چیزی نیست «عشق»بجز یک اشتباه...
چرا پرسی از سنگی که خاموش ست!؟
سنگی که بیمار و شبیه من
با هر غروب خاطره ای دارد!
سنگی که تلخیص یک کوه و
تصویر عاشقانه غم و اندوه ست!
در ایام جانسوز زمستانی
در لَحِظات سرد فراموشی،
در اوج بی قراری و خاموشی
ناگهان آواز منجمد شده ای...
دیدگانم عاشقِ مخلص فراوان دیده بود
کوه و دشت ،گلستان و باران دیده بود
در دلِ شب های تارش ،
ماهِ تابان ، شکوه های آسمان
تابشِ خورشید سوزان ،
بارش باران و نمای رنگین کمان
کهکشانی دیده ام از بزم رقص اختران
موج دریای خلیج ،غرش آتشفشان
آسمان آبی...
عطر شرجی نگاهی
نفسم از جا بریده
سکوت بی معنی او ،
دلمو قشنگ خریده
غم گرگ و میشِ چشماش
غم دریا و غروبه
معلومه سختی کشیده
صفر تا صد عشقو دیده
آسمونَه مه اِیا نور بارون ایکنه
کوچه ی شَوونه بَی نور خُش چراغون ایکنه خفته از حریر نازک مهتووه باغ
دیدَه نه مَلوسیِه ، ای خُفته حیرون ایکنه
سرو مفتون ایبویه بَی دیرَن رخسار مَه
بید مجنون ایبویه،گیسو پریشون ایکنه
فاخته هوهو ایکنه مِن لای شاخه یل
یا بیرون ایایه...
شنواره شد مخته ای وار وار نان
مِن ای روزگار خِت ایبینی
که هیچ شادی دَ نیسی
مو دیرُم شاخه شاخَه بایُم ایسُهتِن
وَ او تِیای بایمیت یادی د نیسی
و تاراج بُردِنه هونه ی عشقَه
که نقشی وَش مِ آبادی دَ نیسی
سر شیرین و فرهادَه بریرن
و نسلش...
شنواره شد مخته ای وار وار نان
مِن ای روزگار خِت ایبینی
که هیچ شادی دَ نیسی
مو دیرُم شاخه شاخَه بایُم ایسُهتِن
وَ او تِیای بایمیت یادی د نیسی
و تاراج بُردِنه هونه ی عشقَه
که نقشی وَش مِ آبادی دَ نیسی
سر شیرین و فرهادَه بریرن
و نسلش...
تنها معامله ی بی زیانم بوده ای
بعد از آن ،
چانه هر چه زدم مفت بوده ست!
هنوز با طنین صدایت
به پیشواز صبح می روم!
طنینت را که از
پشت پنجره ی خاطرات می شنوم
آرام می شوم!
طنینی که اگر به خاموشی رود
چه حزنی میشود در...
در غیاب تارهای بی کوک و کمان ،
غصه می سوزد مرا
کوچه میخواند تو را
باغبان از کوچه باغات رفته ست!
آسمان بی حوصله ،
حجم هوا ابری شده
ناودان دلتنگ شرشر ست!
دل هوای یار دیرین کرده و
چتر هوای خیس شدن!
بیا و باران را گو
که...
خالی از عاطفه و
پر از خشم!
ای زیباترین واژه ی آرمیده در هر شعر من !بارانی که در زادگاه می بارد
فقط قطرات آب نیست،
نامه های عاشقان نفس های عاشقان
و اندوه شهرهایی ست
که هرگز شادی را نشناخته اند!
از خاموش بودنت بیزار شده ام
که دلم...
بغضهایم را
به ابر ها داده ام!
دلم را
از نام تو پُر کرده ام
دوست دارم که ببارد همان عشق،
باران،
که آوازِ دل شنیدنی ست..!
هوا دلگیر
افق تاریک
من اینجا شعرهایم را
بر پنجره ای مه گرفته می نویسم
تا چشم در چشم باران بگریم !
دلتنگی هایم به باران رفته اند
آرام می آیند، در سینه می نشینند
دیگر نمی روند
گویا اتراق کرده اند...
چشم به راهی،
همان دردی ست که آدمی را
سمت دیوانگی می کشاند!
اندوهم بزرگتر از آنست که اشک هایم
توان التیامش را داشته باشند!
بیا ای که نسیمت خوشبو
قلمرویت دلکش
و منی که فراوان به تو دل داده ام...
کاش میشد گذر ثانیه ها را پس گرفت
قصه های عاشقی و آن نوا را پس گرفت
کاش میشد ورقی زد روزهای کودکی
خاطرات با وفا و آن صفا را پس گرفت
روی بودن یا نبودن ، چند خطی کشید
آن عشق خالص و بی صدا را پس گرفت
انتهای...
منی که لفظ دلتنگی
از کتاب می شستم
زمانه
کاتب
دکان غم فروشم کرد..!
ای سید صحرا نشین
روشنی بخش این جهان
ای مرد بی مثل و قرین
صاحب عصر این زمان
یابن الحسن آقای ما
ای مژده ی فردای ما
ای مصلح روی زمین
ای یوسف زهرای ما
ای شاهد اعمال ما
شیرین ترین رؤیای ما
محول الاحوال ما
ای سید و آقای...
من چشامو بسته بودم
تا چشم مستش ننگرم
ناگهان دل داد زد:
دیوانه! من میبینمش..!