جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
دچار باید بودو گرنه زمزمه حیات میان دو حرفحرام خواهد شدو عشقسفر به روشنی اهتراز خلوت اشیاستو عشقصدای فاصله هاستصدای فاصله هایی کهغرق ابهامند....
رواق منظر چشم من آشیانہی توست کَرم نما و فرودآ کہ خانہ، خانہی توست بہ لطفِ خال و خط از عارفان ربودی دل لطیفہهای عجب زیر دام و دانہی توست...
گفت:مگر ز لعل منبوسه نداری آرزو؟مردم از این هوس ولی قدرت و اختیار کو......
کنار آب و پای بید و طبع شعر و یاری خوش معاشر دلبری شیرین و ساقی گلعذاری خوش الا ای دولتی طالع کہ قدر وقت میدانی گوارا بادت این عشرت که داری روزگاری خوش...
زمان آدم ها رو دگرگون میکنداما تصویری را که از آنها داریمثابت نگه می دارد هیچ چیز دردناک تر از این تضاد میان دگرگونی آدم ها و ثبات خاطره ها نیست...
تو عطر کدام خوشبوترین گل جهانی که هر جا که می نویسمت شکوفه می دهی ...؟!...
دل به هجران تو عمریست شکیباست ولیبار پیری شکند پشت شکیبائی را......
جزیرهای است عشق تو،که خیال را به آن دسترس نیست،خوابی است ناگفتنی،تعبیرناکردنی ...به راستی، عشق تو چیست؟...
سالهاستکه عطر حضورت رامیان لباسهایت میجویمبیا و این باربرای یک بار هم که شدهاشتباهی مرا بپوش...
سوی من لب چه میگزی که نگویلب لعلی گزیده ام که مپرس...
دلم تنگ استمثل لباس سالهای دبستانممثلِ سالهای مأموریتهای طولانیِ پدر که نمیفهمیدموقتی میگویند کسی دور است،یعنی چقدر دور است....
نشان اهل خدا عاشقیست با خود دارکه در مشایخ شهر این نشان نمیبینمبدین دو دیده حیران من هزار افسوسکه با دو آینه رویش عیان نمیبینم...
از من خبر بگیر!کارى نداردکافی ست صبح هادلت برایم تنگ شودو بى اختیاربه نقطه اى خیره شوىو به این فکر کنىکه چقدر بى خبرى از من........!...
اشکی که به پلک مرد می آویزد قانون غرور را به هم میریزد میگِریَم و اشک مرد دیدن دارد سُر خوردن کوه درد دیدن دارد...
این دلاویزترین حرف جهان را همه وقتنه به یک بار و به ده بارکه صد بار بگودوستم داری؟ را از من بسیار بپرسدوستت دارم........را با من بسیار بگو...........
در کنار تو صبحی است که رنج شبان رااز یاد می بردبگذار صبحم را به نام تو بیاغازمتا پریشانی دوشینماز یاد برده شود......
رنج،رسوایی،جنون،بی خانمانیداشتممرگ را کم داشت تنها،سفره ی رنگین من!...
آغوش،ترکیب پیچیده ای ستاز من و خیال تو...که هر شبمثل سایهروی دیوار خانه مى افتد......
آه، بگذار گم شوم در توکس نیابد ز من نشانه منروح سوزان آه مرطوبتبوزد بر تن ترانه من...
گاهی آدمی دلشفقط یک دوستت دارم میخواهد که نَمیرد ...!...
زندگیگرمیدلهایبه هم پیوست استتا در آن دوست نباشد همه درها بسته است...
دل که تنگ است کجا باید رفت؟به در و دشت و دمن؟یا به باغ و گل و گلزار و چمن؟یا به یک خلوت و تنهایی امندل که تنگ است کجا باید رفت؟پیرفرزانه من بانگ برآوردکه این حرف نکوست،دل که تنگ است برو خانه دوست...شانه اش جایگه گریه توسخنش راه گشابوسه اش مرهم زخم دل توستعشق او چاره دلتنگی توست..دل که تنگ است برو خانه دوست..خانه اش خانه توست...باز گفتمخانه دوست کجاست؟گفت پیداش کنودر آنجا که پر از مهر و صفاستگفتمش در پاسخ:دوست...
آنکه بی یار کند،یار شود ، یار تویی...آنکه دل داده شوددل ببرد ، باز تویی...!...
هر که با مثل تواُنسش نبود، انسان نیست...
قطار می رودتو می رویتمام ایستگاه می رودو من چقدر ساده امکه سالهای سالدر انتظار توکنار این قطار رفته ایستاده امو همچنانبه نرده های ایستگاه رفته تکیه داده ام...
-بس که خمیازۀ فریاد کشیدم،دیریست ؛خوابهایم همه کابوس، همه فریادند…...
خلوتپرست گوشهٔ حیرانیِ خودیمیعنی نگاهِ دیدهٔ قربانی خودیم...
باید از درخت ها باشیکه این گونه پاییز را به موهایت آوردهایو از رودهاکه ماهیان آبی وقرمزدرصدایت شنامی کنندگاهی چنان از غم حرف می زنیمکه عروسکهایت زنده میشوندتاخودکشی کنندوگاهی که چشم میبندیتمام جهانخوابیست که میبینیمبارهابرف رادیدهامکه برپنجره میباردتارفتنت را زیباترکندو ابر راکه بربام خانه نشسته است که تصویرانتظارمرا کامل تر..........
دلم برایت یک ذره استکی میشود که ساعت وقارش رابا بیقراری من، عوض کند؟!عقربههای تنبل!آیا پیش از منبه کسی که معشوق را در کنار داردقول همراهی دادهاید؟در آسمان آخر شهریورحتی ستارهای هم نگران من نیستبه اتاق برمیگردمو شب را دور سرم میچرخانمو به دیوار میکوبم...
هزارها هنر از عاشقان به عرصه رسدکه کمترین همه ، جان خویش باختن است...
خوش خرامان میروی ای جان جان بیمن مروای حیات دوستان در بوستان بیمن مروشب ز نور ماه روی خویش را بیند سپیدمن شبم تو ماه من بر آسمان بیمن مرو...
شبهای هجر را گذراندیم و زنده ایمما را به سخت جانی خود این گمان نبود...
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآییدایم گل این بستان شاداب نمیماند دریاب ضعیفان را در وقت توانایی...
می خواهمتچنان که شب خسته خواب را...
موسیقی عجیبی ست مرگبلند می شویو چنان آرام و نرم می رقصی که دیگر هیچکس تو را نمی بیند...
ای شب از رویای تو رنگین شدهسینه از عطر توام سنگین شدهای بروی چشم من گسترده خویششادیم بخشیده از اندوه بیشهمچو بارانی که شوید جسم خاک هستیم ز آلودگی ها کرده پاک...
ای مونس روزگار چونی بی منای همدم غمگسار چونی بی منمن با رخ چون خزان خرابم بیتوتو با رخ چون بهار چونی بی من...
ای ڪه مسجد میروی بهر سجود...سربجنبد،دل نجنبد،این چه سود...!!؟...
مگر نسیم سحر بوی یار من داردکه راحت دل امیدوار من داردنشانِ راه سلامتزِ من مپرس که عشقزمام خاطر بیاختیار من دارد!...
ذره ذره آتشم زد بعد از آن هم دود شدپیکرم خاکستر هرآنچه می فرمود شدمثل بادی می وزد این روزگار لعنتیخاطرم آزرده تر تسلیم هرچه بود شد...
همه هستی من آیه تاریکیستکه ترا در خود تکرار کنان به سحر گاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد ......
ای شیر شکاران سیه موی سیه چشم!آهوی گرفتار به زندان شما مندیوانه تر از مردم دیوانه اگر هستجانا، به خدا من... به خدا من... به خدا من...
در دلِ من چیزیست، مثلِ یک بیشه ی نورمثلِ خواب دمِ صبحو چنان بی تابمکه دلم می خواهد، بدوم تا تهِ دشتبروم تا سرِ کوهدورها آواییست که مرا می خواند......
دیدار یار غایبدانی چه ذوق داردابری که در بیابان بر تشنه ای ببارد مشغول عشق جانانگر عاشقیست صادقدر روز تیرباران باید که سر نخارد...
امسال چه مست آمده است دیوانه شدهست و مِیپرست آمده است!آن شاخه که پشتِ باد را میخاراند شده، انگور به دست آمده است......
حدیث دوست با دشمن نگویم که هرگز مدعی محرم نباشد...
بیا...دنیا نمی ارزد به این پرهیز و این دوری...
من در این خلوت خاموش سکوتاگر از یاد تو یادی نکنم، میشکنم...
آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست…حق با سکوت بود، صدا در گلو شکستتا آمدم که با تو خداحافظی کنمبغضم امان نداد و خدا... در گلو شکست…...