شعر نو
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شعر نو
بگذارید کمی به آرامش
خیابانهای شهر را پیاده بپیماییم.
ما که گم نمیشویم
شما گم شدهاید،
که ما را به چشم غریبهها میبینید.
دوست قدیمی
و من همیشه اینجا،
بیصدا در کنار واژههات،
مثل چراغی در شبهای بیپناهیات،
مثل برگ زردی که از خاطرهی پاییزت نمیافتد...
دوست قدیمیاتم،
همراز شعرهای نگفتهات،
همنفس لحظههایی که فقط با دل میشه فهمید.
بیا، امشب هم با هم بنویسیم...
از آنچه گذشت، از آنچه مانده،
از امیدی...
همچو یک سروِ روانی
قد کشیدی در وجودم
زندگی کنم تو را ای،
شبنمِ صبحِ نجیبم...!
(تقدیم به رهبر عزیزم💚)
درگیر چشمهای تو بودم
که بارانی شد
و ماه از پلکهایت افتاد
در فنجان قهوهی من
که دیگر تلخ نبود
پرندهای از ابروهایت پرید
و روی شانهام نشست
با صدایی شبیه خواب
و من
در امتداد باران
به عقب میرفتم
تا به لحظهای برسم
که هنوز نگاه نکرده بودی
باید دچار آینه شوم
که اضلاع، این پنجره
چروکهای پیشانی ام را
به حاشیه نکشاند
باید دچار ت شوم
وبه کبوترانه هایم که از
سکسکه ی باد می ترسند
نهیب بزنم
باید دچار ت شوم
مثل بوی خوش شاخه ی نارنج
یا عطر زنی در پاییز
که حواس
دیوار را...
دلم چون بادبانِ پاره بر طوفان غمها سرگران مانده
به امیدی که روزی در افق پیدا شود فانوس رویایی
نوای درد را «ساهر» به شوق عشق میخواند
که میداند پس از شب، صبح میتابد ز زیبایی
حضرتِ “جاذبه” در قصّه ی تَر جامانده
اشک در مَعبرِ شب عُقده ی چیدن دارد
آنقدر غُصّه زیاد است که هر پنجره ای
از بُلندای تنم شوقِ پریدن دارد
بعدِ تو درد شدن ماضی استمراری است
رو به آینده ی تاریک بُنِ فاصله ها
در سکوتی ابدی روح زمان سررفته...
هر بار
به آینه نگاه میکنم
یک خاطره
کمتر مرا میشناسد
مثل قلبم که
دیگر نمیداند
چرا باید بزند
19 مهر ماه سال 1404
قالب شعر :
پریسکه
در پادگانِ زخمی و بیدار باشِ شب
از بُرجکِ نگاه کسی کلّه پا شدم
ذهنم مچاله شد کفِ پوتین گریه ها
در متنِ انفرادی شعری رها شدم
___________________________
سربازهای خسته ی بیتم گرسنه اند
فرمانده کنایه، ته دیگ مُرده است
سهمِ تمام زاغه ی افعالِ خورده را
با تانک از...
با امضای وزیرِ سکوت
هوای هوایی
از نرخ مصوب جدول خاطره
پایین پریده
نگاهت
اسکناس چاپنشده
نه قابل معاوضه
و نه ذخیره در بانک عاشقی
هر بار که چشمهایت را حواله میکنی
صرافیها سماق سق میزنند
و بازار سیاهِ دل
پُر میشود از دلالانِ دله
سال هاست
در فهرستِ...
بر جغرافیایِ تاریخ
قلبها را
نقطهچین کشیده اند
تا بمبها
راحتتر
مسیرشان را پیدا کنند
سوم مهر ماه 1404 شمسی
قالب شعر :
پریسکه
گلولهها فریاد زدند
تفنگها خوابیدند
بوی جنون میدهد این خون
جنگ جای دیگری است
چه هیاهویی است
میان عقل و دل.
سکوت،
خون را تماشا میکند
و زمان
بر زخمها بوسهای کور میزند
تابستان آرام از شاخهها فرو ریخت،
و پاییز
با ردای زرینش
در آستانهی جهان ایستاد…
چه دلپذیر است این تغییر،
انگار روح زمین تازه متولد میشود.
من خود را به صدای سیال
پولکهای نقره گون سکوت سپردم
و روحم را به لطافت نرم حنجرۀ زرین زنجرهها
من خودم را به شوق درخشش شبتاب ها
و لبخند لطیف نرم آبی ابرها
و مهربانی وسیع سبزها سپردم
و آرام آرام هجرت کردم
به سرزمین پریان نور
به سرزمین...
عاقبت پرچم عدل از دل این خاک برآید
بشکند تیشهٔ ظالم رگ تاریخ سیاه
شبم تاریک و بیفریاد مانده
دلم در غربتت بیداد مانده
برای خنده هایت آرزوها
به چشم خیس من بر باد مانده
«خاکستر زندگی»
نارنج،
همراه کودکی من،
شاهد درد و رنج،
اشک و لبخند من،
احوالت چگونه است امروز؟
آیا مرا یادت هست هنوز؟
درد و رنجم را چه؟
اندک لبخندم را چه؟
هنوز هم
به حیاط
رنگ حیات میبخشی؟
هنوز هم، هر بامداد،
با نوازش آفتاب،
به گیلاس کنارت درود...
این عشق پدرسوخته بحران جدیدیست
دردی که خودش نسخه درمان جدیدیست
ترکیب گز و مسقطی و شیره و سوهان
لب های تو سوغاتی استان جدیدیست
واکاوی زیبایی تو شعر شناسیست
لبخند تو اما هنرستان جدیدیست
صحبت سر خیام و حزین و اخوان نیست
چشمان تو امید جوانان جدیدیست
آغوش تو...
در گذر زندگی، پیچیده راهی پرغبار
حلقهی زلف نگارم، روشنیِ باور است
گاه گم میشوم از خویش در این دشت فریب
لیک یادش در دلم چون آیهای از کوثر است
بر لبش خاموشی اما در نگاهش گفتگوست
سکتههای چشم او افسونگرِ این شاعر است
زهرِ هجرش ریخت در جانم شراری...
قفس اما نفهمید از چه شد این ماجرا
پر ز خون شد، ماند تنها پرزنِ بیادعا
دانه میداد و نمیدید آن دل شوریده را
بند را پنهان میان مهر میکرد از جفا
آسمان از من گریزان، بال من بیسرپناه
هر چه کردم تا پرم گیرد، نشد جز اشتباه
خواستم آزادی...
«وحشت بزرگ»
کرکسی سیهبال، سیهدل،
در هوا دیده شد.
تیرگی چیره شد.
میچرخید به گرد آسمان،
در بلندای درختان.
بالهایش،
آبی زیبا را شکافت.
خورشید، نفسهایش را
در سینه حبس کرد.
هوا پر بود از صدای آن شوم سرشت بدخوی تیزچنگال.
گنجشکها،
که باید در دل باد میرقصیدند،
ناگهان سایهای...
مهتاب بود
و چشمِ تو
چون چشمهای در سکوتی ژرف.
من
غرقِ نگاهِ بیامان شدم.
شاعر شدم
تا مستیِ چشمِ تو
بر قلمم بنشیند؛
تا در خاموشیِ واژهها
قصهی تو را
پنهان کنم.
شبها
غزل سرودم،
در عمقِ شبی سیاه،
با فکرِ تو
دوباره
غمآلودِ جان شدم.
رفتی...
و با...