پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
فراوانی اش/در لب های خاموش توست/لب هایی که/به زمزمه ای خاموش/در گوشِ سکوت/از تپشِ راز/مژده ی یک بوسه را می دهند........فیروزه سمیعی...
جغرافیای هرانسانی منشٵ دردهای اوست.....
آغاز نگاه تو بوددر شکست سایه هاو بارانی که از دست هایت عبور می کردمن از شاید آمدم تو از هرگز با بوسه ای لبریز از موسیقی که رویایم را می نوشت...............فیروزه سمیعی...
ساحل، آرام در پسِ من نفس می کشدو صدای امواج به نجوا می گویند:تا کجا در خویش فرو می روی؟............فیروزه سمیعی...
آسمان با این همه ابرابر با این همه اشکو چشمه ها… با این همه زلالی مجال نمی دهنداین همه انعکاس تا ببینیم کهخورشید چگونه می سوزد.......فیروزه سمیعی...
سلام بر مادرمتنها پناه جانِ غمینمآریا ابراهیمی...
در رقصِ خزان/می آمیزد/ عطرِ بوسه های تو/با رؤیای عشق/نگاهت/آتشی ست/که از درد و داغ/گل می کارد/در دلم…ای رؤیای شیرینِ زردپوش!........فیروزه سمیعی...
من نمازم را وقتی می خوانم که گرگ شب از شدت درد بیل بردارد و پرواز کند برود تا برسد پشت یک تپه گِل زیر یک سنگ سیاه در هیاهوی سکوت شب بو ها بگذارد تله ای بپرد چنگ زند گردن اندوه مراپاره کند خرقه تنهایی آهوی سیه چشم مرا من و تو ما بشویم و بیوفتد بیرون طفل امید من چشم خدا و همین اشک شود بانی خوشبختی مادست در دست ،چشم به چشم ، پا به پا ...می رویم آنجایی که کسی غصه تنهایی آدم دارد .....
روحم می سوزد،مانند رقص شیره انجیر،بر پوست تن.در رگ هایم جاری است،شراره های آتش.روح سرکشم،در اسارت تن درآمده،گوشه نشین این قفس؛دیگر در کالبد تن نمی گنجد.شوق رهایی دارد،پرواز،آزادی....
کوهابرباد را به تماشای دریا فرستاده است و در تماشای دریاابربه دامان رعد و برق عشقی را به خواب می برد شاید که شبادامهٔ روز باشد که عشق سؤالی ناتمام از باد می سازد و ابرسمت باد ........☘️🍃....فیروزه سمیعیhttps://t.me/Pangarah۱۴۰۳/۷/۲۵...
من آن غریقی ام که هر موج آب حکایت دل تنگی ام را می خواندو در سینه ی دریا عشق را همچون مروارید آبیدر دلم نگه می دارم.......🍂🍁...فیروزه سمیعیhttps://t.me/Pangarah...
صدای دریاهوای بهاری و معتدل ساحل شلوغ خنکای نسیمدریا مواج و آسمان ابریرنگی از زندگی در دل می جوشدشن های ساحل پر از صدف هر کدام گویای ِداستانی از آغوش دریا و رازهایشکه با هر موج بار دیگر زنده می شودصدای قایق ها در دوردست کودکان با خوشحالی بادبادک ها را به دست باد می سپارند و صدای مرغان دریای آوای آزادی در دل روزستکه با هر وزش باد موج ها را به آغوش خود می کشند گویی می خوانند: «این لحظه را بگیر، ...
چه بیهوده ریشه ایدر خاک.چه بیهوده شاخه ای.چه بیهوده میوه ای!چه بیهوده سایه ایبر خاک....
« نیویورک»درد به استخوان رسیده ؟!نه؟ می خندم ! از ته گلوی بسته ام با زهرِ لبخندم رو به رو! مثل نیویورکی که نیامدم... مثل تهران که هرگز ترک نکردم...ناخوشیمزه ی هر روز استمی بلعمش مثل قرص تلخی که اجباری ست بخند! بخند تا سرت بترکدتا دنیا زیر پایت لیز بخورد چه فرقی می کند؟ هر جای دنیا که باشی روزی خواهی مُردمن امّا، هنوز سرپا مثل ساختمانی در حال فروپاشی که سقوطش را کسی نمی بیند........
مرگ چیزی را از من نخواهد گرفت... من تو را بوسیده ام:)...
در گوشه چشم تو،جهان را دیدم.....ماه از کنج لبت پیدا بود......باد از بوی تَنَت شیدا بود......در گوش فلک باز دوصد نجوا بود......در جام می اَم باز پُر از سودا بود.......در خانه دل هلهله ای برپا بود......حیران شده خورشید،ویران شده اُمید.......ز سرمستی و بدمستی پنهان نگاهت..................................حسن سهرابی sohrabi hassansohrabipoem...
زندگی دردهایش را دست انسان های ضعیف نمی سپارد، فراموش نکن! نسیم با گلبرگ ها میرقصد!طوفان با ریشه... دنیاکیانی...
هزار بار صدای در آمد. هر بار پای پیاده دویدم. هزار بار این در باز شد. هربار تو نبودی... دنیاکیانی...
قصه ای پر غصه از اندوه و مرگ است ،یا که درداینکه خواهر یا برادر،روبرویت ساز جنگی سَر کُنَد.....................حسن سهرابی...
از شراب چشم تو من همصدا با موج دردجرعه ای می نوشم و دل را به دریا می زنم..........................حسن سهرابی...
غصه کم کن چون در این ((دِه))پیروان حزب بادجز تباهی و سیاهی ،رَه به جایی کِی بَرَند..........................حسن سهرابی...
من چراغی قرمزم بمان نگاهم کنتا سبز شوم...زهره تاجمیری...
عاشق شویدعشقمرگ را می تاراند...آریا ابراهیمی...
سوختنت را تماشا نخواهم کرد. اگر راهی برای نجاتت نباشد... با تو خواهم سوخت. دنیاکیانی...
نه کویر باران دارد، نه خاورمیانه آرامش آریا ابراهیمی...
در پس همهمه این همه درد لای این زخم عمیق پشت هرگریه و شب بیداری تو مرا زنده نگه میداری.... دنیاکیانی...
نشان کدام آرایه را بگیرم که نشکفد در مجاورت باد؟مریم گمار۱۴۰۳/۴/۳۰...
ای زیباترین آفریده هستی،ای فرجود دادار،شیرین ترین کام گیتی،تو آمدی، در جدال تاریکی ها،تا که روشنایی بخشی،به این شب بی انتها.شدی دلبند، دلبر،دلدار....
چشم مست و دست سرد و موی افشانعطر شیرین، لاک رنگین، شعر غمگین در خیابان، زیر باران، بوی ریحان نیمه شب یادم آمد زخم دیرین (محمد فرمان رضائی)...
هر روز،با تابش خورشید در پرچم آسمان،عشق،بی مرز ترین کشور جهان ست،برای دوست داشتن تو ...مهدی بابایی ( سوشیانت )...
گاهی لال می شود آدمحرف دارد،ولی کلمه نداردگاهی حرف های آدم درد دارد،صدا ندارد عبیرباوی کتاب وُجوم...
توی دنیای هیاهوتو هیاهوی جهانیتو بهار نورس منتو انید این خزانیتو مدرسِ محبتولی دور از منو از ماتو شفای درد ماییتو مسکّن دل ما......
کاشفقط مرگ می توانست آدمها رااز هم جدا کند ...آریا ابراهیمی...
نام شعر: کجایی؟این مَنِ بی تومن نیستپس کیست؟خودم هم نمیدانم که آن چیست؟که درون مرا میخوردو تفاله اش را به بیرون پرت می کنداین مَنِ بی تومن نیستهیچ نیستجز سرگردانی مطلقمی چرخد دنیای بی تو دور سرماما تو را نمی یابد راستی کجایی تو؟مجیدمحمدی(تنها)...
در کوچه ی بن بست استبداد،کودک سکوت،با سنگ واژه ی ترس،پرنده ی فریاد را کشته،بر شاخه ی درخت شعر شاعران...مهدی بابایی ( سوشیانت )...
پرسید: اگر روزی تورا ترک کنم! چه اتفاقی می افتد؟ با بغض گفتم: تو رفته ایی... و دیگر اتفاقی نخواهد افتاد. دنیاکیانی...
تو جوانه خواهی زد...از همان جایی که شکستی! دنیاکیانی...
تو همانی تو همان! اتفاق خوبی... که یقینا روزی...بین آشفتگی این همه فکر! در دلم می افتی....
تمام کودکی ام در آن خانه جا مانده؛یاکریم بالای دیوار همسایه شاهد من،کودکی که میان رنج ها تنها مانده. «هیچ»...
اما من در چشم های تو، خدایی را دیدم که همه میگفتند دیدنی نیست... دنیاکیانی...
میگویند در زندگی بعدی، آدم ها یکدیگر را نمیشناسند.... اما تو تنها نامم را بخاطر بسپار! هرکجای جهان صدایم کنی، پیدایت میکنم. دنیاکیانی...
غمگین ترین لحظه ی تنهاییزمانی است که کسی رو نداریشادی تو باهاش تقسیم کنیآریا ابراهیمی...
هر بار که مرا به یاد می آوری سینه ام ترک برمیداردکاش خرده های استخوان در خواب هایت راببوسی...زهره تاجمیری...
پرواز بدون توسقوط در خاک بود...زهره تاجمیری...
با استخوان هایم برقص روزی آن ها زنی بودند با گیسوانی طلایی...زهره تاجمیری...
برای مُردنم گریه کن آنگونه که زن ها به من حسادت کنندو نامم را فریاد بزنتا همراه خون صدایت بر گردنم فرو ریزد...زهره تاجمیری...
از پشت پنجره آرزوهایم،هر شب در رویاهایم،آن کودک شاد را می دیدم،که بر روی سبزه ها سرخوش می خرامد،صدای خنده هایش را می شنیدم،اما صد حیف و افسوس،که فقط،خواب او را می دیدم....
نام شعر: تو هم مثل منخیاطم باشبدوز دلت را به دلممن تو راثانیه به ثانیه نفس میکشمزندگی ات میکنم تا تو سیر کنی در هوای منتا بی هوا هوادارم باشینقاشم باشخودت را عاشق من بکشآشیانه من را در آغوشت بکشمن را تنفس کندر هوایم سیر کندر بالون عشق مانبی صدا فریاد کنکه تو هم مثل مندوستم داریحتی بیشتر از جانمجید محمدی(تنها)...
نام شعر: با رفتن توبا رفتن توهمسفر تو جان من استجان به جانش بکنند این جان مابه جان تو سوگند از تو دل نمی کندچون که بی تو پاییز است تمام پس کوچه های شهر دلمبی توحتی این حوالیپرنده پر نمی زندحتی خورشید همصبح ها بی تو خواب می ماندماه هم بی روی ماه توفکر خودکشی گاهی به فکرش میزند می ماند این دلم بی تو به ساندختر بچه ای که در پس کوچه های دلتگمگشته استاو گریان است وُ کسی دست او رانمی گیردمجید محمدی(تنها)...
کودکی را دیدم،به مرغکان بازیگوش، که در پی هم می دویدند،می نگریستو خود شاد و خندان،در پی آنها می دوید،در نگاهش زندگی را یافتم.جست و خیز کنان،رقصان،تهی از جهان هستی.گاه از آنها می ترسید، می رمید،گاه در پی شان می دوید،گاه دان می داد،همراه آنان پر می زد،پرواز می کند تا بیکران هستی....