یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
شبیه تقسیمِ نگاه، بین دو چشم است؛ وقتی تصمیم می گیری خودت را با کسی تقسیم کنی و برای همیشه خودخواه نباشی ومادر شوی...
می خواهم از این هرج و مرج پناه بیاورم به آغوشَت...کو آغوشت؟؟ تا مثل گنجشکی بلرزم از اشک در لانه ی اَمنِ ابدی ام....کو دستانِ نوازشگرت روی تنِ نازکِ زخمی ام؟!نجس است نبودنت ...کو بودنت مردِ حسابی؟!افسانه نادری...
می ترسم،نو عروسَت...هم بسترَتهمسرَت،آن زنِ از من سر ترَت!بی محبّت...غیر تو را درک کندقبل عشق بازی،صحنه را ترک کند!کاسه ی صبر تو را،پُر بُکندچشم سگ دارِ تو را،تَر بُکندغم و اندوه تورا،چو بزندوسطِ زندگی ات،گوه بزندتوی حمام پشت هم هی بزنددستِ رد به سینه ی تو بزندوای اگر لگد به بختَش بزندپشتِ پا به تاج و تختَش بزندوای اگر قصه به پایان برسدنکند به سیم آخر بزند...قربانِ وفایت! از ماست که برماستقانون طبیعت است!نوبت توست!ا...
در ستایشِ اعصاب خط خطیت؛اخم های در همَت وتمام گره های کور پیشانی اتباید بگویم:و عشق....تمنّای حضورت زیباست....