شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
می توانی بروی گرچه مرا رنجاندیشک ندارم که تو در کار دلت درماندیزنده با عشق توبودم شده جسمم جسدیزنده ام کرده هربار مرا میراندیمن همانم که تو دائم به کنارش بودییاد داری که مرا جان دلم می خواندی؟گاه با وعده دیدار ، تو شادم کردیگاه تا وقت سحر پیش دلم می ماندیکی به این فاصله ها اینهمه عادت کردیدر دلت مهر کسی را نکند گنجاندی؟می روی پیش تو امّا دل من می ماندای که با رفتن خود جان ودلم سوزاندیمیتوانی بروی من که حلالت کردمگرچه یه ...