زاپِ ریا
روده ی زردِ زنگزدهی زخم را
از حفرهی حنجره
سمت سقفِ سردِ سنگ
میپاشد
و زانوی زمین را
زیرِ زودِ بارانِ زوائدِ زمان
حامله میکند
شکم
شبیه شبحهای شیشهای
در شکافِ شب
شکسته میچرد
دست
دستاندازِ دریای دود
که دهانِ داغِ دیر سال را
در دلِ دودکدهها
دفن...