شعر مدرن
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شعر مدرن
زاپِ ریا
روده ی زردِ زنگزدهی زخم را
از حفرهی حنجره
سمت سقفِ سردِ سنگ
میپاشد
و زانوی زمین را
زیرِ زودِ بارانِ زوائدِ زمان
حامله میکند
شکم
شبیه شبحهای شیشهای
در شکافِ شب
شکسته میچرد
دست
دستاندازِ دریای دود
که دهانِ داغِ دیر سال را
در دلِ دودکدهها
دفن...
بر پایِ غزل قافیه ها میمیرند
لای جسدِ عروض دَم میگیرند
ای وای بر این غریب مادر مرده
از حادثه ی سوتی شاعر پیرند
12 مهر ماه سال 1404 شمسی
قالب شعر :
رباعی
سوتِ قطار
مثل خطِ کجِ مصرعِ بیصبر
از دهانِ باران
آویزان
قافیه
در بانکِ قرض الحسنه ی واژهها
در جنگ با خدا
هجا
در جیب هوا پاره
مسافرها
بی متر
لبهی ناتمامِ شعر را
با فتحه و ضمه
می برند
و ایستگاه
وزن را
مثل پوستِ میوهی ممنوع
از تنِ...
بر جغرافیایِ تاریخ
قلبها را
نقطهچین کشیده اند
تا بمبها
راحتتر
مسیرشان را پیدا کنند
سوم مهر ماه 1404 شمسی
قالب شعر :
پریسکه
صدای عشق به جوش آمد
از انفجارِ جسارت ها
جهان ِ منطق بی رحمی
در امتدادِ قضاوت ها
لَبی و آیه ی گیلاسی
نشسته بر یَقه ی تب دار
چه ترس از رُژ خونینت
نَمِ دهان و سرایت ها
خراش خوردنِ قلاّده
به دورِ جاذبه ی ماهت
وَ نو به...
ماه
در آسمان گیسوانت
تابید
و تندباد شعرم
در زلفت
پیچید
دوش
تمام شب
در گرههای تاریک موهایت
گم شدم
بگو
چگونه در گوشِ تابستان
نپیچد
ترانه ی ماه
که از هر طرف
روشن می کند
تکلیف شب را
شهر، یک حنجرهی بزرگ
کوچه، تارِ صوتیِ لرزان
مردمان، نتهای سرگردان
صبح که میشود
دهانها
زودتر باز میشوند
انگار کلماتِ از خواب بیدار شده
عجله دارند
تا روی آسفالت کش و قوس بیایند
شنیدی؟
دیدی؟
گفتند که…
منقار های پنیری
سرمست از این همه واژه
زیر درخت آلبالو
دستمال سفره...
در امتداد یک ریل متروک
جایی که هیچ قطاری از ما عبور نمیکند
فریم به فریمِ عشق
در یک صفحه ی نمایش شکسته
رقصِ تاک تیک میکند
زمان، یک گلیفِ خالیست
در فونتی که دیگر پشتیبانی نمیشود
تو، یک الگوریتمِ پیچیده
تَهِ آمار پلاسیده
من
"دستورِ پرش"ی که هرگز اجرا...
لالاییِ رود چیست؟! خوابم نکنید!
در سایهی ابر، آفتابم نکنید!
گفتید بهارِ من همین نزدیکیست
با خشخشِ برگها مُجابم نکنید!...
مدتهاست
از پشت ویترین
خیره مانده است مانکن
به مردمی که از بوتیکِ جنگ
کفنهای مارکدار میخرند...
- پسر:
مادر!
«آسمان» پیدا نیست!
-مادر:
شاید
دور از چشمِ جنگندهها
از سوراخِ کفشات
فرار کرده باشد!
سرک میکشی / مثل نوری از پس پرده
شعرهایم را میخوانی / از پشت جلد
خطوط میدوند / دیوانها دیوانه میشوند/ تو ترانه میشوی
ومن / تازهتر از سبزینههای باغ
همه جا هستند
دهانهای مخرّب،
کلماتِ انتحاری...
ملالی نیست!
سرت بر شانهام
سرم بر شانهات
ما برجهای دوقلو
آغوشِ هم را میسازیم...
روز، تاریک
شب، تاریک
کاملاً روشن است؛
جهان در تاریکیست!
از تو چه پنهان،
ما موجودات
کلماتِ شعری هستیم
که خدا از بیخوابی
زیرِ چراغِ مطالعهاش
چیده است
.
آدمها
میآیند
میروند
میرسند
ولی من،
نمیرسم که نمیرسم که نمیرسم!
خیابانهای کرج را
هر روز تمام میکنم
و این یعنی:
آوارهگی همیشه تمام شدنی نیست!
من در این شهر غرق شدهام
کوچهها گاهی به لطف
جسمم را به خانه میرسانند
و هربار
مادرم را پیرتر از بار قبل...
بارها
به خاک و از خاک
رفتم و آمدم
چیزی تغییر نکرد؛
من بودم و
این همه من!
اینکه هر روز
برایت سطرهای عاشقانه بچینم
ببینم چند لحظه بعد
پرندگانِ بیخانمان
حرفی برایم باقی نگذاشته باشند
اینکه هر شب
خواب ببینم
پاییز
از سر و کولم بالا میرود
و من...
امروز گره میزنم
واژه ها را میان
حیض کلمات و
نطفه های مانده در بکارت زمین
تا
شادی جوانه زند در میان نحسی اعداد
و واژه ها
سربه خاک درآورند
به شوق آبستن قلم
آسمانِ تهران
برای پنجرهها
بیش از حد
کسلکننده است
همین است که هر صبح
پرده را نمیکشند
و با چشمانی باز
ادامهی خوابِ آفتاب و باران را میبینند...
درِ کنسرو را باز میکنم
صدای تاریکی میریزد بیرون
یک آواز قدیمی
که بوی ماهی دودی میدهد
آشنا نیست
اما میشناسمش
مثل وقتی که عشق
در لیوان چای حل میشود
و نمی دانم
چندبار باید هم زد
تا دوستت دارم تهنشین نشود
می بینی
خوابگردی سایه هاست
خانه سرگیجه دارد...
آینه را برعکس بگیر
چشمهایت را پشت سر بگذار
موهایت را به دیوار آویزان کن
ببین
دنیا هنوز هم کج است
درختها وارونه راه میروند
ابرها روی زمین می خوابند
کبوترها سکه میاندازند
برای گدایانی که در آسمان دعا می کنند
عزیزم
به خودت نگو:
"من کافیام!"
سایهات میخندد
کفش...
احساس میکنم
چیزی در سینهام میجوشد
آن چیز دارد میجوشد
آن چیز دارد ...
آن چیز ...
آن...
قلبم! آه!
عشقت،
در من فوران کرد
و تو
سوارِ کشتی، دورادور، به نظارهی منی
یقیناً از نوادگانِ کریستف کلمبی
که این جزیرهی آتشفشانی را کشف کردهای
کشف کردهای اما میترسی
میترسی...
بودن
عالمی دارد
نردبان بودن
عالمی دیگر.
نردبان شدم
که دیوارهای طرد به من تکیه دهند
از من بالا روند
و سایهی سرخترین سیب تاریخ را
از گوشهی ذهنم بربایند...