شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
یک آستینم دیریک آستینم دور...خیاط باشی!این چه لباسی بود برایم دوختی !؟«آرمان پرناک»...
چاره ای نبودزندگیچاهی بودکه بایددر من می افتاد«آرمان پرناک»...
جهان با سوزنی در دست؛می دوزد و می دوزد و می دوزد --دهانم را... زانا کوردستانی...
دمکراسی ی کاذبدارد با بوق وقاحتشغوغا می کند!...ما؛در گوش هامان پنبه چپانده ایم! زانا کوردستانی...
هایکو های پائیزیابر و باد وقتی مرور می کنم رویاهایم را ... گردبادآه این زمین هم به آسمان رسید باد پاییزی پیدا می کند قاصدک خانه ی سالمندان پس از درو...کلاهش را بر می دارد از سر مترسک خش خش برگ غیبت کسی می کند باد،پشت سرم در ورودی خودم را می تکانماز مه پائیزی جویبار پائیز سیبی شناور در آن برای هدیه انار شکس...
درختی در خیابانسر تکان می دهدشاعری،پشت کرکره ی خیالدنبال استعاره می گردد....
هر چه نوشتم روی آن برف بارید زندگی دخترک تهیدست غمگینی بود به مدرسه رفت زیبا شد دور شد روی برف ها فقط به ردپاها خیره ماندیم...
دستانم بوی گل می داد مرا گرفتند... به جرم چیدن گل به کویر تبعیدم کردند و یک نفر نگفتشاید گلی کاشته باشد......
تا روزی که بود دست هایش بوی گل سرخ می داد از روزی که رفت گل های سرخ بوی دست های او را می دهند...
کاشکی زندگیچایی بودمی ریختی اش در دو فنجان کوچکبا دو حبّه قندشیرین اش می کردیو با کسی که دوستش داشتیمی نوشیدی اش...
دستیگلهای روسری ام راگره می زندبه سر شاخه ی بهارپایان می گیردفصل ریزش موهام...