پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
تا همین امروز داشتم فکر میکردم که من آنقدر بزرگ شدم که تمام احساسات جهان را درک کنم...معنای عشق..رنج..بیماری..شادی ..حسادت های عاشقانه..جدال برای زیستن... موفقیت..دویدن های پیاپی..خستگی...ترس...رسیدن..آغوش..بوسه...وطن..سفر... غربت...و هزاران حس دیگه رو فهمیده بودم..اما امروز که به تو فکر میکردم درگیر حس تازه و عجیبی شدم...حسی که من رو دچار وحشت کرد...راستش هرچه امروز به تو فکر کردم، نتونستم ذره ای از جزئیات صورتت را به خاطر بیارم...حتی یادم رفت...