سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
پر از سردرد /و تراشیده ام /سر را به پای ماندنت /دلبند! /همراه باش /که بند بندِ پوتینم درد می کند...«آرمان پرناک»...
به سیما و لبِ لعلِ تو ؛ سوگنددلم ، گشته؛ به دیدارِ تو؛ خرسندبه نازِ، هر دو چشمانِ خمارت شدم عاشق، به لبخند؛ تو دلبندبه حسن و آن همه زیبایی تو نگاهم، با نگاهت ؛خورده پیوندبادصبا...
تا همین امروز داشتم فکر میکردم که من آنقدر بزرگ شدم که تمام احساسات جهان را درک کنم...معنای عشق..رنج..بیماری..شادی ..حسادت های عاشقانه..جدال برای زیستن... موفقیت..دویدن های پیاپی..خستگی...ترس...رسیدن..آغوش..بوسه...وطن..سفر... غربت...و هزاران حس دیگه رو فهمیده بودم..اما امروز که به تو فکر میکردم درگیر حس تازه و عجیبی شدم...حسی که من رو دچار وحشت کرد...راستش هرچه امروز به تو فکر کردم، نتونستم ذره ای از جزئیات صورتت را به خاطر بیارم...حتی یادم رفت...
روزی رهامیشوم زین بند این روزگار...زین خنده های ضجه وار لبخندروزگار...چندی دیگرکه میروم...به طعنه خواهم خندید...به این بازی دروغین هنرمند روزگار...چندیست اسیریم دراین قاب و این نقاب...غافل که به بندمیشود...دلبندروزگار..ازگریه ی نخستین هر طفل نو ورود...پیداست که تلخ مزه است.. این قندروزگار!...
چون روی تو دلفریب و دلبنددر روی زمین دگر نباشد...