تو در زیرِ پیراهنی کهنه در راه ایستادی و با قامتت چشم درراه که من بازگردم من آرامم و آرزوی من این است که کولاکِ غم را رها سازم و راه یابم دوباره به آن خانه ی کوچکِ باغ بدان مادرم زمانی که هر شاخه ای با سپیدی بهارآفرین گشته...