ای فانوسِ بهار به دیده خستگان بنشین بخوان که آوایت دور کند بدی ها را به میانِ ما بیا و قلب های ما را به انتهای بیابانِ سردِ اندوهان به شهرِ سبزِ خداوند رهنمون گردان
بامدادانی که خورشید بر فرازِ کوهساران با نوازش گام می زد گاه با لب های زرّین بر چمن ها بوسه می زد گاه با جادوی چشمش آب ها را رنگ می زد بارها آن ابرهای تیره و سرد راه بر او می گرفتند تا که وا دارند او را غم...
صبحدم وقتی که بادها در بیشه های دور چنگ می زنند گویی نسیم چون نوازنده ای به روحِ تو دست می ساید و با کوبه ای خفیف نغمه ساز می کند نَفَس را مجالِ برآمدن نمی ماند و روح با نسیم تا بیشه های دور پرواز می کند مریم رضایی
بادِ پاک، با طراوتِ بهار از افق، آن سوی باغ های آسمان می وزد به مخملِ غروب آفتاب، شادمانه با نشاط و شوق با شتاب، با نوازشی به ابر می رود به پشتِ کوه من در این سعادتِ لطیف غرق می شوم تا طلوعِ ماه، تا دمیدنِ ستاره ها ......
درونِ من زنی ست نمی پراکند غبار ندارد او سرِ ستیز و هیچ گلایه ای ز کس تمامِ سال کنارِ میز، زیرِ یک چراغ می نویسد او ز عشق ...
بوی خوش، سراسرِ کوچه باغ را گرفت مِهِ معطّر و ساکن بر فرازِ گندم زار گویی زمین، در هوای بهار آرمیده بود شفق به زیرِ ابرها سرخ فام و آتشین به درّه های تنگ آنجا که گُل ها شکفته اند رَه کشیده بود در بیشه ها، عشق جاری بود و...
خورشید چون گُلِ سرخی دمید و ماه چون کبوتری سپید گریخت آفتاب به درّه خیمه برافراشت و شب دوباره بر همه چیز پرده کشید نسیم در رایحه ی گُل ها پیچید و سایه ها در خواب های طلایی پراکنده شدند همچون پرندگانی که در میانِ شاخ و برگِ درختان سُرور...
تو میوه ی بهی در انتهای شاخه ای به تاجِ آن درخت که دستِ میوه چین نمی رسد به تو تو زنبقی به صخره ای که زیرِ پای آن شبان و آن رمه لگد نمی شوی تو تاکی و با بهار پیچ و تاب می خوری به سمتِ روشنِ ستاره...
ای دوست! آفتاب گردانی بیار و به قلبِ من بسپار تا در کویرِ دلم همه روز چهره ی خورشیدگونه اش را به خورشیدِ لاجوردِ آسمان گشاید و آیینه وار در او نظر کند به روشنی گراید و قلبِ من محوِ او شود و رنگ ها محوِ نغمه های گُل...
ای آشنای قدیم ای کوه سبزپوش پرمی کشد دلم به اشتیاق و حسرتِ آن درّه ی عمیق دوباره پاییز است زندگی را نَفَس بکشم زندگی کنم از نو پُر کنم جامِ جانم را از صدای صخره های خموش از قلبِ بیشه ها تا قلبِ جنگلِ خزه پوش آه! من پژواکِ...
ای زندگی تو پرچمِ باشکوهِ حقیقت را به من سپرده ای تا عرقِ پیشانی را به سپیدِ ابرها بزدایم از خاطراتی که چشمانم را به دوردست ها فروبسته اند، بگذرم خسته ام از گذشته ها ستاره های رخشان پیشِ رو هستند ای امید! ای ستاره ی من! بال هایت را...
بذرافشانان سپیده دمان به دشت می آیند و بر شیارهای خاکِ خیس بذر می فشانند و موجِ روشنِ نور می گسترند سحر به آوازشان گوش می سپرَد و آفتاب، ارغوانش را به دشت می ریزد آن ها بذرِ صلح می کارند و خوشه های عشق درو می کنند
درخت همهمه سرکرد و شاخه ها لرزید و جویبار گریخت... روی ماه را شالی ز ابر پوشانید دیگر گنجشک هم نخواند دست های باد تکّه های خوابِ شبانه را روبید و همراهِ برگ ها به هر سو بُرد آنگاه ترانه های کهن را به سرانگشتان نواخت از فراسوی عشق برای...
شب آواز می خوانَد صدایش لطیف و نرم چون حریری در آغوشِ گُل ها شعرهایش از جنس نورها مفهوم و روشن و ژرف صدایش دل آسوده با زیر و بم های اندوه همچون غروبی که زیبا و سرشار از عشق و درد است: ”ای دورمانده از تکرارهای من! اینها همه،...
برخیز گُل های آبیِ سپیده دم رُستند بنگر چگونه بر سکّوی صبحگاه می رقصند اینجا دریا، چو آسمانی صاف زیر پایش پُر از اَبر پُر ز ماهیِ رنگین پُر از پرنده های سفید ... در دوردست، جزیره ای پیداست مردانِ صبح خیز، پاروزنان از نگاهِ بندر و ما محو می...
این اوست که هر سال تمام هستی ام را بیدار می کند با تماس های پنهانی و عمیق بر زِه های قلبم می نوازد با آهنگِ بلند و درد ... روزها می آیند و سال ها در گذرند این همیشه اوست که قلبِ مرا به جنبش آورده با سکوت و...
می نشینم لبِ رود ریسمانی، می گذارم در آب تا بگیرم شاید عمرِ بگذشته ی خویش لیک می دانم من ماهیِ کوچکِ عمر سال ها پیش گذشت از این رود ...
در میانِ بهارِ مزرعه ای کاش بودم سکوتِ یک گُلِ سرخ نورِ نیمروزی به پیکرم می خورد یا که بودم چو چشمه ای خزه پوش با عطش های کوزه های گِلی کاشکی سایه ای از او بودم تا که جایم میانِ دل ها بود چون سپیدار، دستِ نقره ای ام...
و رویا چو ابری میانِ مِهی سبز و رنگین کمان هاست زمانی که امیدها در دلِ زندگی همچنان آبشاری رها گشته و دشت های خِرَد معنیِ زندگی را در اعماقِ بی انتهای دلِ بینوایان بسازد
بهار با قصه های زمرّدین بر لب به گشت و گذار از این زمین به سرزمینِ دگر لاله می افشاند و سپیده ی آواز پَر می کشد به جنگل و صحرا ... اگر که چون بهار جاودانگی ات آرزوست قلبِ مردم باش
تو کیستی؟ بهاری؟ به من بگو که هنگامه کرده ای از نور و شبنم و گُلِ سرخ وقتی از دهانِ برگ ها سخن می گویی و با پیچ و تابِ آب می خندی و از میانِ باد به نجوا سلام می گویی ... وَه! چه هستی تو؟ عشقِ خورشیدی یا...
در ستیغ کوه می درخشد آفتابِ بامدادی من نشسته روی تپه از شکوه آفرینش اشک می بارم ز دیده گریه ام پایان ندارد ...
ای فرشِ مرمرین! ای برف! دنیای یخ زده، اینک غنوده است دریایی از سپیده که خاموش خفته است وقتی که آمدی درخت همهمه سر کرد و شاخه ها لرزید جویبار گریخت و روی ماه را شالِ ابر پوشانید گنجشک هم نمی خوانَد چرا که می ترسد خوابِ معصومِ برف را...
پاییز پرنده رفته و متروک لانه اش به جا مانده و کوهستان گویی که تیره تر شده است غروب و من کنار چشمه ای که سر از سنگ ها درآورده و نِی لبکت را که در بهار زیرِ شاخه های سبز گم شده بود دیدم به زیرِ نورهای غروب، شعله...