پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
ای فانوسِ بهاربه دیده خستگان بنشینبخوان که آوایتدور کند بدی ها رابه میانِ ما بیا وقلب های ما رابه انتهای بیابانِ سردِ اندوهانبه شهرِ سبزِ خداوندرهنمون گردان...
بامدادانی که خورشیدبر فرازِ کوهسارانبا نوازش گام می زدگاه با لب های زرّینبر چمن ها بوسه می زدگاه با جادوی چشمشآب ها را رنگ می زدبارها آن ابرهای تیره و سردراه بر او می گرفتندتا که وا دارند او راغم بپوشاند به ناگاهبر زمین و آسمان هاآنَک آن خورشیدِ عشق و زندگانیبامدادی، در جوانیدر من امّا، خوش درخشیدآمدم با گرمیِ آن خو بگیرمابری آمدآهخورشیدِ جوانی هم گذر کرد...
صبحدموقتی که بادهادر بیشه های دورچنگ می زنندگویی نسیمچون نوازنده ایبه روحِ تو دست می ساید وبا کوبه ای خفیفنغمه ساز می کندنَفَس را مجالِ برآمدن نمی ماند وروح با نسیمتا بیشه های دورپرواز می کندمریم رضایی...
بادِ پاک، با طراوتِ بهاراز افق، آن سوی باغ های آسمانمی وزد به مخملِ غروبآفتاب، شادمانه با نشاط و شوقبا شتاب، با نوازشی به ابرمی رود به پشتِ کوهمن در این سعادتِ لطیفغرق می شومتا طلوعِ ماه، تا دمیدنِ ستاره ها ...تا شکوهِ آفرینشِ خدا ......
درونِ من زنی ستنمی پراکند غبارندارد او سرِ ستیز وهیچ گلایه ای ز کستمامِ سالکنارِ میز، زیرِ یک چراغمی نویسد او ز عشق ......
بوی خوش، سراسرِ کوچه باغ را گرفتمِهِ معطّر و ساکنبر فرازِ گندم زارگویی زمین، در هوای بهار آرمیده بودشفق به زیرِ ابرهاسرخ فام و آتشینبه درّه های تنگآنجا که گُل ها شکفته اندرَه کشیده بوددر بیشه ها، عشق جاری بود ونغمه های بلبلان طنین اندازمن در میان سپیدارها و افراهاایستاده، دل سپرده بودمبه آن خدایِ بهار ......
خورشید چون گُلِ سرخی دمید وماه چون کبوتری سپید گریختآفتاب به درّه خیمه برافراشت وشب دوباره بر همه چیز پرده کشیدنسیم در رایحه ی گُل ها پیچید وسایه ها در خواب های طلاییپراکنده شدندهمچون پرندگانی کهدر میانِ شاخ و برگِ درختانسُرور و شادی رابه نمایش آورَندردّپاهای روشنی روی برگ هاستمثلِ گُل هایی که می رویند و چیده می شوندمثل سایه هایی که می گریزند و نمی مانند ......
تو میوه ی بهیدر انتهای شاخه ایبه تاجِ آن درختکه دستِ میوه چین نمی رسد به توتو زنبقی به صخره ایکه زیرِ پای آن شبان و آن رمهلگد نمی شویتو تاکی و با بهار پیچ و تاب می خوریبه سمتِ روشنِ ستاره می رویو موی تو به رنگِ مشعل استتو را به هیچ زینتی نیاز نیستبه جز به دسته های گُلکه بافتم برای موی تو ......
ای دوست!آفتاب گردانی بیار وبه قلبِ من بسپارتا در کویرِ دلم همه روزچهره ی خورشیدگونه اش رابه خورشیدِ لاجوردِ آسمان گشاید وآیینه وار در او نظر کندبه روشنی گراید وقلبِ من محوِ او شودو رنگ ها محوِ نغمه های گُل......
ای آشنای قدیمای کوه سبزپوشپرمی کشد دلمبه اشتیاق و حسرتِ آن درّه ی عمیقدوباره پاییز استزندگی را نَفَس بکشمزندگی کنم از نوپُر کنم جامِ جانم رااز صدای صخره های خموشاز قلبِ بیشه هاتا قلبِ جنگلِ خزه پوشآه! منپژواکِ خنده های کودکی ام رادوباره می شنومدر دانه های پرطراوتِ شِمش پوشِ کوهستان! ......
ای زندگیتو پرچمِ باشکوهِ حقیقت رابه من سپرده ای تاعرقِ پیشانی رابه سپیدِ ابرها بزدایماز خاطراتی که چشمانم رابه دوردست ها فروبسته اند، بگذرمخسته ام از گذشته هاستاره های رخشان پیشِ رو هستندای امید! ای ستاره ی من!بال هایت را بتکاناز میانِ واژه ها جرقّه بزنبَرشِکاف، همچو ابراندوهِ انسان ها را به دوش بگیرتا سبکبال شوندبه دشت های بهاران درآو عطر و زمزمه ها راهدیه کنبه انسان ها ......
بذرافشانانسپیده دمان به دشت می آیند وبر شیارهای خاکِ خیسبذر می فشانند وموجِ روشنِ نور می گسترندسحر به آوازشان گوش می سپرَد وآفتاب، ارغوانش را به دشت می ریزدآن ها بذرِ صلح می کارند وخوشه های عشق درو می کنند...
درخت همهمه سرکرد وشاخه ها لرزیدو جویبار گریخت...روی ماه را شالی ز ابر پوشانیددیگر گنجشک هم نخوانددست های بادتکّه های خوابِ شبانه را روبیدو همراهِ برگ ها به هر سو بُردآنگاه ترانه های کهن رابه سرانگشتان نواختاز فراسوی عشقبرای شادمانیِ مااز آسمان باریدباران ! باران !ای پاییز! تو چه بی مرز و بی انتهایی!...
شب آواز می خوانَدصدایش لطیف و نرمچون حریری در آغوشِ گُل هاشعرهایش از جنس نورهامفهوم و روشن و ژرفصدایش دل آسودهبا زیر و بم های اندوههمچون غروبی که زیبا وسرشار از عشق و درد است:”ای دورمانده از تکرارهای من!اینها همه، همهمه ی موج های دریایی ستکه در مِهی طلایی رنگعمیق می خوانندآوازِ روزهای پاییزستکه پاک و شتابندهپُر از عشق و افسانه ست“ای شب! ای آوازِ روشن و اندوهناک!گسترده شوبه گستره ی جانِ عاشقان...
برخیزگُل های آبیِ سپیده دم رُستندبنگر چگونه بر سکّوی صبحگاه می رقصنداینجا دریا، چو آسمانی صافزیر پایش پُر از اَبرپُر ز ماهیِ رنگینپُر از پرنده های سفید ...در دوردست، جزیره ای پیداستمردانِ صبح خیز، پاروزناناز نگاهِ بندر و ما محو می شوندخورشید، چون درختِ پُرشکوفه ی بادامبا شرارهای زرددر آسمانِ صبحلبخند می زندباید که همراهِ کاجِ سوزنی وشقایقِ دریابه نغمه ی مرغانگوش بسپارم...
این اوست که هر سال تمام هستی ام را بیدار می کند با تماس های پنهانی و عمیق بر زِه های قلبم می نوازد با آهنگِ بلند و درد ... روزها می آیند و سال ها در گذرند این همیشه اوست که قلبِ مرا به جنبش آورده با سکوت وجذبه ای سرشار از عشق و اندوه و نغمه ا ی شورانگیز از شاخه ی طلاییِ نورِ ستاره ها میانِ سکوتِ قرن ها بر عَلَمِ سرخِ یادها...
می نشینم لبِ رودریسمانی، می گذارم در آبتا بگیرم شایدعمرِ بگذشته ی خویشلیک می دانم منماهیِ کوچکِ عمرسال ها پیشگذشت از این رود ......
در میانِ بهارِ مزرعه ایکاش بودم سکوتِ یک گُلِ سرخنورِ نیمروزی به پیکرم می خوردیا که بودم چو چشمه ای خزه پوشبا عطش های کوزه های گِلیکاشکی سایه ای از او بودمتا که جایم میانِ دل ها بودچون سپیدار، دستِ نقره ای امرو به آن آسمانِ زیبا بود ......
و رویا چو ابری میانِ مِهی سبز ورنگین کمان هاستزمانی که امیدها در دلِ زندگیهمچنان آبشاری رها گشته ودشت های خِرَد معنیِ زندگی رادر اعماقِ بی انتهای دلِ بینوایان بسازد...
بهار با قصه های زمرّدین بر لببه گشت و گذاراز این زمین به سرزمینِ دگرلاله می افشاند وسپیده ی آوازپَر می کشد به جنگل و صحرا ...اگر که چون بهارجاودانگی ات آرزوستقلبِ مردم باش...
تو کیستی؟ بهاری؟ به من بگوکه هنگامه کرده ایاز نور و شبنم و گُلِ سرخوقتی از دهانِ برگ ها سخن می گویی وبا پیچ و تابِ آب می خندی واز میانِ بادبه نجوا سلام می گویی ...وَه! چه هستی تو؟عشقِ خورشیدییا لبخندِ ماهِ سیمین چهر؟بگو: فرشته ای از آسمانیا که خنده ی گُل؟و شب که ماه، صدای موجِ تو را می شنودمیانِ کاج ها چه نرم می خوابد...
در ستیغ کوهمی درخشد آفتابِ بامدادیمن نشسته روی تپهاز شکوه آفرینشاشک می بارم ز دیدهگریه ام پایان ندارد ......
ای فرشِ مرمرین!ای برف!دنیای یخ زده، اینک غنوده استدریایی از سپیده که خاموش خفته استوقتی که آمدیدرخت همهمه سر کرد و شاخه ها لرزیدجویبار گریخت و روی ماه را شالِ ابر پوشانیدگنجشک هم نمی خوانَدچرا که می ترسدخوابِ معصومِ برف را بیاشوبد...
پاییزپرنده رفته و متروکلانه اش به جا مانده وکوهستانگویی که تیره تر شده استغروب و منکنار چشمه ایکه سر از سنگ ها درآوردهو نِی لبکت را که در بهارزیرِ شاخه های سبز گم شده بوددیدم به زیرِ نورهای غروب، شعله ور گشتهمن یاد عشق هایی افتادمکه زیرِ پرده ی حُجبگم شده است ......
بر امواجِ آرامِ رودقایقی می لغزیدآنجا که ابرهای سپیدبر کوهسار نشسته اندروی قایقتو دیده بر هم نهاده بودی و در خوابپروانه ای روی شانه اتنشسته بود و محوِ تو بودامّا پروانه پَر زد و رفتبه سوی کوهستان ومن هنوز در اندیشه امکه آیا اوپروانه بود یا کهرویای بی بهانه ی توکه گریخت......
در خاطرم نیستچه کسی با برگ های پاییزیآوازهای زرد رابا صدای گرفته ی پاییزبه دشت ها بُرد وبر لبانِ مه گرفته ی ماطعمِ رنگ های پخته ی خزانی ریختپاییز با دستانِ طلاییاندامِ طلایی، اندوهِ طلاییبا زین و مَرکبِ طلاییقوس های شوق آفرینِ رنگین کمان رابه ما هدیه می کند، هر روز ......
شمع ها را خاموش کنبیا در افسونِ تاریکیدست به دعا برداریماینک عشقی بزرگبر جان های کوچکِ ما نشسته واندوهی شیرین بر نقره ی چشمانمانروحِ ما از تاریکیِ زمان وجاده های سپیدِ قرون می گذرد وحریق افکن بر ظلمتِ خاموشره می پوید...
کودکی!ای رویای قدیمیِ خوشبختکه در باغچه ات مهربانی می کاشتمگُلِ سرخ و میخک می چیدمشب ها ماه را به مهمانی می خواندم ونسیم، شادمانه به خانه ام سر می کشیدرها بودم و موسیقیِ زلالِ عشق رابرای ستارگان می نواختم وروزهازنبورهای زرّین پَرگِردِ گُل ها آذین می بستند ومن بر بال های شادمانی و شورپرواز می کردم......
آه ای عشق!ای پرنده ی سرکشکه بر شاخسارِ دلم می نشینی ومانند خاطره ایدر ذهنم بیدار می مانیتو لبخندی رنگارنگیتو آن الهه ایکه گُل های وحشی در دست داریتو آن درختیکه در حصارِ جانِ من غریبینه پرستویی و نه آوازیبا آشیان های ویرانِ آویخته بر شاخه هایت که اسیرِ بادند غریبانه می گریی...
روزها آهسته و عبوس می گذرندتنها دریاست که آرام و زندگی بخش استدریا:همگام با انجمادِ روزهای ملولاز میان سایه ها به سوی تو می آیماز میان ظلمتِ شباز میان خطّ ژرفِ نورها می آیمتا جای پای خورشیدِ تابانبر آب های آبیِ توتماشاگهِ چشم های من باشد...
چشمهایت پنجره ای است گشوده بر باغچه ی پُر گُلِ حیاتاینک دوباره بر دمیدنِ این روشنای صبح اینک دوباره به غوغای زیستن بر سیلِ پُرتلاطمِ این آفتاب و نور از عمقِ جانِ خویش فریاد می کشم: جاوید زندگی...
سپیده آمد و باز همطلوعِ سوسن هاست واز مژه های علف های دشتشبنم چو اشک می ریزددرخت ها همه آوازهای غمگینندکه منتظرِ نورِ زردِ خورشیدندآه! روزها بی حضورِ روی توای آفتابِ جهانچه ساکت و سرد استو من که به دوردست هابه جستجوی تو رفتم...بیا و زندگی ببخشبه این پرندهکه پَر زدن نمی داندهنوز اشک های غریبانهبَهرِ لقمه ی نانهنوز بلورِ قلب های شکستهبَهرِ ذرّه ی مهربیا به خاطرِ گُل های نیم بشکفتهکه در پیِ نورند وفانوس های آ...
بیا بهاربا تاجی از گُل ها وردای رنگین کمانی اتدر نِی لبکِ آبنوسی ات بدمو مشعل های سرخِ لاله رابه بوته ها بسپارتا با ستارگانِ غزل خوانبه رقص برخیزیم......
ای سرو سبزکاشکی کنار تو می شکفتم از گل سرخمی وزیدم از نسیمِ صبح ومی ریختم از شبنمی به دامانتبا آب های نهربه کنارت می آمدمو سایه ی بلندِ تودر جانِ من هویدا بودو لبخندتموج های آبی ام را سکون می دادکاشکی ستاره ای بودمو از چشم های تو می درخشیدم ......
در باغ های دورهزار چشمِ زرد رنگبا درخشش و گرمیِ ظهرِ تابستانسلام می کنندآفتابگردان های درشترو به خورشید، با نورهای زردسرود می خوانندگویی هنوز ون گوگ نشسته وگرمِ نقاشی ست ......
رنگ ها با صفحه ی چشممچه بازی می کنندسرخ، آبی، ارغوانیزرد، نارنجی، سیاهرنگ ها فریادی از رؤیای دوریا سکوتِ آفرینشعشقِ محض ...ای زمستان، ای سپیدای خانه ی متروک از پروازِ برگمن دعای دانه ها را می شنیدم از لبتمن شکوهِ دشت ها را می کشیدم بر دلتای زمستانقاصدِ عشقِ سپیداشک های من برایتبومِ نقاشی کشید...
تو ای یارِ محبوب، خورشیدِ زیباکه در خانه ی منطلوع کرده ای بازباد اکنون دگر پشتِ این شیشه هانغمه ای شاد را می نوازدو دیریست کاین نغمه ها رابه صبحی مه آلودهنشنیده ام من......
تو در زیرِ پیراهنی کهنه در راهایستادی و با قامتت چشم درراهکه من بازگردممن آرامم و آرزوی من این استکه کولاکِ غم را رها سازم وراه یابم دوبارهبه آن خانه ی کوچکِ باغبدان مادرمزمانی که هر شاخه ای با سپیدیبهارآفرین گشتهمن خواهم آمد......
آسمان را غباری گرفتهو از برف و بوران و سرماستگردابی حاصلباد گاه چون گرگ ها می خروشدگاه چون کودکی گریه داردگاه خاشاک را بر در و بام کوبیدهگه چون مسافر به در می زند نرمو من پشت این پنجرهسرد و خاموش و خستهبه یاد تو هستمکه برگردی ای دوست......
دَمی که از نگاهِ پنجره ی خیس می نگرممیانِ باران هاسرخسِ کودکی ام را دوباره می کارمبر شاخه های آن،رویای شکوفه ی رخشانو بر شکوفه،قطره ایو در قطره،صورتِ خود را دوباره می بینمو باد، قطره را با خودمی بَرَد تا کرانه ی دریاو قطره ها با همبه سوی دریاهاترانه می خوانند ......
در جاده ای سپیدزیرِ حجابِ آبی و یکدستِ آسمانچونان مِهی رقیقپرواز می کنمدر زیرِ پای مندشتی شکفته است، طلایی و منحنیسوسن به صد زبان وبنفشه، سری به زیرکوکب، به رنگِ عشقپیچک میانشاننرگس کنارِ جوی، دو چشمش بر آسماندر انتهای جنگل و دریا، دوان دواندر امتدادِ دستِ پراکنده ی نسیمچترِ بلندِ گُل، به پرواز آمدهگویی که هر گُلیابری لطیف رادر کوله پشتیِ خودحمل می کند! ......
دوست دارمهمچون مِهِ صبحگاهیدر هوای بامدادیسوی آسمانِ پاک، پرواز کنمدر خلوتِ صنوبرها بنشینمدر ساحلی خاموش، همچون اوآرامشِ خستگانغذای گرسنگان ولانه ی پرندگان باشم...
دسته های مرغِ بارانخفته در زیرِ درختانِ بلوطبا صدای باداز خوابِ سبُک برخاستندپرگشودند سوی دریاسوی آن جایی که رویاهافرو ریزند از ابرِ کبوداز فرازِ دشت، از هر سوترانه می وزدچهره ات در آسمان پیداستای زیباترین!...
به هر چیزی که دل بستماز او آواز می آمد:دَمِ باد و نمِ بارانکمانِ پاک و رنگینِ پس از آناز پرستوی سبُکبارانگُلِ سرخ و پرندهاز هیاهوهای گنجشکانمیانِ برگ برگِ خاطراتِ مِهرآمیزِ درختِ تاکو حتّی اشک های ماهدر وداع از کلبه ی خورشید، غمخوارانبه هر چیزی که دل بستماز او آواز می آمدنه تنها هر چه زیباییکه هر زشتی، از او آواز می آمدکه تار و پودِ این دریابه هم پیوسته است اینجاو زشتی در مقامِ خودبسی زیباست...
در نیمه شبِ سپیدِ تابستانیماه از پنجره ی اتاق می تابیددر موسیقیِ سکوت گم بودمباد بر گیسوی بید شانه می زدانبوهِ برگ هاچون رویای نیمه شببه طنین درمی آمدندجغدی بر درختِ توت می خواندو سیرسیرک از زیرِ بوته ی نعناصدا می کردو روحِ من لبریز از صدای جهاندر مسیرِ خود جاری گشت ......
خورشید چه سرخوشانه می تابدبر مزارعِ سرسبز وبیشه ی موّاجدر دوردست، اوزیباترین گُلِ صدبرگگلبرگ های روشنِ خود رارو به روشناییباز می کند آرام ...برای من، خورشیدیک سفالِ طلاییِ زیباستو گُلِ صدبرگچشمه ی شادمانیِ ناآشناکه میانِ جامِ نورانیِ آلاله هادرخشیده...
وقت سحر، چکاوکِ کوچکشاد و سبک، نغمه پراکندهدر ذهن و خاطرِ من، اوروحِ خرّمِ شادی استاو یک پرنده ی کوچک نیستجانِ فرشته ای ست ز عالمِ جان ها کهشیرین ترانه ی دلکش راهدیه آورَد بر مابر پرده ی دلم، با شوقنقش می زند به لحنی خوشراهی به آسمان هاراهی پُر از ترانه و امیدهمراهِ قصه های بلندی کهدر یاد، گشته فرامُش، گاه...
زاغی ای پرنده ی سیاه بال!پَرهای تو چنان می درخشندکه گویی خورشیدانوارِ رنگارنگِ خود راهر شب کناری می گذاردتا جامه ای از بال و پرهای سیاهت بپوشدزاغی ای رمزِ نورِ سیاه!...
اگر مزارعِ آسمان از میان بروندو جمله کائنات محو گردنداگر که خورشیدها ندرخشندزمین تهی باشدآنچنانکه تو باشی و تو،دوباره هستی هاخویشتن را در تو یابندحیاتِ جاودانه توئیتوئی که جان بخشیاز برای مرگ جایی نیستهیچ ذرّه ای فنا نخواهد شدتو ذاتِ هستی و جانِ آسمان و زمینیتا تو نخواهیجهان و هرچه در او هستجاودان برجاست...
در طاق های بلندِ آسمانهر شب بهاری استگُل های سرخِ بی شماریدر جامِ زرّین می شکوفندگویی فروغی می تابد از آن ابرهای ارغوانیبر موجِ گُل هاای کاش بر ابرِ سپیدی می نشستمهمراه با نور و نسیمیتا آن گلستان می رسیدم...