یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
و زخم هایم زینت می دهند تن عریانم را.......
و مرگ روزی قفل زندان مرا می شکند.......
مثل سردرد پس از طی شدن مستی هاخسته ام.مثل تمام دهه ی شصتی ها.....
خسته ام ،ازاین زندان که نامش زندگیست/پس قشنگی های دنیا دست کیست...
مثل یک کودک بد خواب که بازیچه شده خسته ام خسته تر از آنکهبگویم چه شده...!...
خسته ام ، سنگ نزنهی نشکن روح مرا......
خسته ام،سنگ نزنهی نشکن روح مرا ......
خسته ام از این زندان که نامش زندگیست...